امروز : شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

تاریخ خبر : ۹۳/۰۹/۲۶
کد خبر : 13182
چاپ خبر :
خنده زار؛

نُخبه یعنی تخم جن!!؟

از زمانی که هیچ کس نمی دانست «نُخبه یعنی چه؟» ما برای خودمان نُخبه ی شاد و کوچکی بودیم! نخبه ای که به خاطر ما مُرغ و خروس ها به خودشان می بالیدند، چون ما برای شان از جوب، کِرم شکار می کردیم! آخر ما فکر های درخشانی داشتیم و بچه ی جنّ را درس می دادیم! این را پدرمان وقتی عصبانی می شد میگفت. بعضی وقت ها هم که خوشحال بود می گفت «تُخم جن!» و ما نمی فهمیدیم «تخم جن» فحش است یا تشویق! برای همین کمی مودّب می شدیم ولی دوباره کار خودمان را می کردیم. مثلن وقتی آخر کلاس می نشستیم، زیر نیمکت آتش روشن می کردیم تا حسابی دود کند! بعد معلم که می آمد اعتراض می کردیم که؛ «آقا اجازه! ببینید! چه دودی!» معلم مان هم که انسان روشنفکری بود، کلاس را تعطیل می کرد! غروب ها می رفتیم گُرگم به هوا بازی می کردیم، و سری هم به مرغ و خروس هایمان می زدیم. بعد اگر پدر مان صدا می زد و می گفت «تخم جن کجایی؟!» که انگار می گوید «حسنک کجایی؟» ما هم می رفتیم و به پدرمان در شمردن پول هایش کمک می کردیم بدون آن که بخواهیم برای پول هایش نقشه ای چیزی بکشیم!… و این ها همه را برای رضای خدا و آرامش اولیا و مربیان انجام می دادیم! چون آنها اینطور بهتر به کارشان می رسیدند!

راستی آن وقت ها به نخبه می گفتند تخم جن! این را تازه گی ها یک بار، به رئیس اداره مان که قد کوتاه و ابروهای پرپُشتی دارد گفتم. او هم همانطور که ایستاده بود و یکی از ابروهایش کیپ جلوی چشمش را گرفته بود نیم ساعتی با چشم دیگرش، پلک زد!!

خلاصه یادم است یک تلفن هِندِلی قدیمی داشتیم که فهمیدیم برق درست می کند. فکر درخشانی به ذهنمان رسید! فقط به چند تا نمونه ی جاندار برای آزمایش احتیاج داشتیم. خدا را شکر، آن روز ها از این بابت هیچ مشکلی نبود، چون روستا پُر بود از بچه های قد و نیم قد، و آدم های مفلوکِ سرگردان، با گردن های دراز و قیافه های خسته! دقیقن چیزی که می خواستیم! بنابراین بدون معطلی ولتاژ برق را رویشان آزمایش کردیم. و به خاطر این کار- این که می گذاشتیم به سیم تلفنمان دست بزنند – نفری دو تومن می گرفتیم! که این خودش نوعی کار آفرینی بود!

بچه های محل وقتی سیم را می گرفتند و ما محکم هِندِل را می چرخاندیم جیغ می کشیدند و تا خانه شان از خوشحالی بالا و پایین می پریدند! اما رهگذران خسته، چون نمی دانستند «برق یعنی چه؟» اول هاج و واج به آسمان را نگاه می کردند؛ انگار یک سطل آب سرد روی سرشان ریخته ای! بعد کم کم مثل ته چینِ سیب زمینی سرخ می شدند! و صداهای وحشتناک – مرغابی مانندی- از خودشان در می آوردند! و تازه آن جا بود که یقین حاصل می کردیم برای فرار دیر شده است!! «بگیر که آمد! … تخم جن!»

بله. خلاقیت و نُخبگی از همان اوایل در خون ما بود و ما این نخبگی را با خودمان به این طرف و آن طرف بردیم تا رسیدیم به عصر حاضر و ناگهان دیدیم همه جا صحبت از نخبه سالاری و جذب نخبگان است و به خاطرش جلسات جذّابی در همه جای شهر برگزار می شود.

ما هم خوشحال از این که نخبه بودن آخرش دارد به دَرد می خورَد در یکی از این جلساتِ مهم حاضر شدیم و دیدیم مدیرانِ همیشه در صحنه، همه شان آن جا هستند. مدیرانی که از بس زحمت کشیده بودند دیگر رَمَقی برایشان نمانده بود برای همین، روی صندلی ها ولو شده بودند و با گردن های درازشان از پشت صندلی های جلویی کلّه می کشیدند! جناب سخنران ابلاغیه ای که برای «جذب نخبگان» آمده بود را با عجله و بریده بریده می خواند و هر کجا گیر می کرد دو سه بار سُرفه می کرد تا شکل کلمه را حدس بزند! گاهی هم وسط نُطق، ساعت را نگاه می کرد وآب دهنش را قورت می داد! از قرار معلوم به او گفته بودند ناهار هم هست، برای همین گویا از دیشب چیزی نخورده بود که غذا خوب بِهَش بچسبد!

خلاصه خواند و خواند و خواند تا بلاخره بوی جوجه کباب در سالن پیچید! سخنران سر ذوق آمد، کاغذ را کنار گذاشت و محکم روی میز کوبید؛

« خُب عزیزان!… چیزی که من فهمیدم … اینه که از ما خواسته اند خودمان را به عنوان نخبه معرفی کنیم! بنده هم…گوشتان این جاست؟.. بنده هم نظرم از اول همین بود! این که خودمان نخبه باشیم و سنگر را خالی نکنیم! تا چشم دشمنان اسلام از کاسه در بیاید! الحمدلله فعلن که همه چیز دارد تحت توجهات حضرت ولی عصر (ارواحنا فِداه) به خوبی پیش می رود و کلّه ی حسودانِ تمامیت خواه- این مارِهای مُفتخورِ روسیاه – نقدَن زیر چوبِ بَر و بچه های ماست و دارد به خاک نیش می زند! عزیزان من! این طور نگاه نکنید! من وقتی چشم های کنجکاو و جستجوگرِ شما را می بینم که یک لحظه هم آرام و قرار ندارند، در پوست خودم نمی گُنجم! واقعن شما چه موجوداتی هستید؟! بله سوال اصلی این است؛ چه موجوداتی؟! نکند ملایکتُ الله باشید؟ شاید هم بالاتر!… این را فقط خدا می داند! اما هر چه هستید شما نخبه اید! نخبه هایی که افتخار داریم… خُب! مثل این که اذان را هم دارند می گویند!… پس خواهشی که از شما دارم؛ تا ناهار را می آورند فرم ها را پُر کنید! و حالا که توفیق دست داده امضای خوشگل تان را … گوشتان این جاست؟ …امضای خوشگل تان را بیندازید زیرَش، والسلام! فکر بقیه اش هم  نباشید! خدا خودش درست می کند! این فرصت هاست که دیگر به دست نمی آید! سفره ای ست که وِلُو ست!! توجه نمودید؟؟… اجر همگی با جوادالائمّه (ع)

ضمنن به عزیزان برتر، جوایزی به رسم یادبود اهدا می گردد! این را هم بگم؛ فقط مدیرها ثبت نام کنند، می خوایم همه از بچه های خودمان باشند!

افراد غیر بومی لطفن بفرمایید!! خبری نیست، بفرمایید منزلتون!! تخم جن ها!!»

این خبرها نیست!

نه هر که چاقوی زنجان کشید، زنجانی ست

نه هر که رفت به تهران- دو روز- تهرانی ست!

نه هر که داد به مردم پلو، برای خداست!

نه هر که رفت عزاداری، از مسلمانی ست!

نه هر که دست گرفت میکروفُن برای خودش،

که صحبتی بکند، لایق سخنرانی ست!

نه هر که داشت کمی زور، رستم زال است

نه هر که داشت کمی ریخت، یوسف ثانی ست!

نه هر که رفت سرِ کوچه شان لیسانس گرفت

ابوالعَلای مَعَرّی ست! سِیفِ فَرغانی است!

نه هر خبر که شنیدی شما از آن وَرِ آب،

خبر از آبادانی ست!… این خبر ها نیست!

 

ع.ط

 

Cloob Facenama Facebook Twitter artabaz Digg Stumble Upon
نظرات
  1. ناشناس گفت:

    گلپایگونیها ما ضاله همهخ نخبه اند.

دیدگاه شما

تبلیغات