امروز : یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

تاریخ خبر : ۹۳/۰۹/۰۱
کد خبر : 11825
چاپ خبر :
خنده زار

آش نخورده

Untitled-1

 

پَری روز که داشتم طبق معمول، پیاده رو را گز می کردم و در عین حال گوشه چشمی به جدول شمشادها داشتم که ببینم یک وقت پولی – چیزی لای خاکروبه ها نیفتاده باشد(1)، متوجه سر و صدا و داد و هَواری شدم که از کوچه ی مخوفی می آمد!! جلوتر که رفتم، دیدم آش می دهند! بدون معطلی خودم را رساندم و شروع کردم به هُل دادن جمعیت، بلکه روزنه ای به طرف دیگ آش گشوده شود! و با اضطراب (2) مشغول دعا شدم که؛«پروردگارا! بگشا پنجره را!…» (3)
و به آن دیوار گرسنه ی انسانی چنگ می انداختم. دیواری که به من پشت کرده بود و کسانی از آن بیرون جَسته و با پاتیل های آش به طرف خانه هایشان می دویدند! کار غیر ممکنی بود اما من طوری تربیت شده بودم که به این سادگی دست از مجاهدت بر نمی داشتم و همچنان دنبال روزنه یا شکافی می گشتم… که ناگهان نعره ای از حوالی دیگ آش بلند شد؛
– حاجی تمام شد! بر خاتم انبیاء محمّد صلوات!! ….- «ألّا….هُمَّ…..صلِّ عَلا……مُحمّد….وآلِ…مُحمّد!»
– آقا! جانِ هر کی دوست داری یه ملاقه دیگه!
– حاجی قسم نده، می گَم تمام شد!
– آقا ناموسَن یه ملاقه…
– دِ می گَم… لا إلاهَ الَّ لّا!… وایسا ببینم مرتیکه..!!..بگیر که اومد! (گُرومپ!!)
– آآآآخ!… مگه مریضی روانی!! کشکی کشکی می زنی؟ ها؟! یَک آشی برات بپزم!!
– برو هر غلطی دلت خواست بکن!!…
سرو صدا کم کم فروکِش کرد و مردم با پاتیل های پُرِ آش پراکنده شدند. من که دیگر برایم سویِ چشم و قوت زانویی نمانده بود نزدیک تر رفتم تا پوکه ی دیگ را با چشم های خودم ببینم، بلکه بتوانم به اندازه ی ملاقه ای در ثواب مؤمنان سهیم باشم! اما جز کاسه های نشُسته و ظروف یکبار مصرف، که مثل بقایای یک لشکر غارت شده پخش و پَلا بودند و همچنین چند عدس و رشته بر دیواره ها و تَهِ دیگ، چیزی ندیدم. در آن لحظه ی شوم، به یاد صحرای کربلا و یزیدیان افتادم و نزدیک بود گریه ام بگیرد! ولی بُغضم را قورت دادم و در عوض لگدی حواله ی دیگ کردم که از شانس بد، صدای وحشتناکی مثل ناقوس کلیسا از آن بلند شد؛ دااااانگ!!! و جمعیت یکپارچه ایستاد! همه برگشتند و به دیگ خالی آش نگاه کردند. سکوت مرگباری بر شهر حاکم شد. گویا مسیح (ع) دوباره برگشته بود و داشت صلیبش را جهت تبرّک روی دیگ می گذاشت! من که از ترس و خجالت مثل یهودا شده بودم و بی اختیار گردنم را می خاراندم، تند تند در دلم می گفتم؛ «خدایا نجاتم بده! خدایا قول می دم! خدایا غلط کردم!…»(4)

ash-nakho

و زمزمه های مردم را می شنیدم که می گفتند؛ «دیدی چی کار کرد؟ خجالت هم نمی کشد! شیطانِ ملعون!!»
از بین همین زمزمه ها بود که موجود مصمّم و باشکوهی با چشم های ازرق شامی جلو آمد و در مقابل من، کیسه ی سیاهی را بالا آورد و گفت؛ « گمونم جُوش زیاد بود که جفتَک پروندی!؟ هالا آشغالا رو جمع کن بلکه آدم بشی!! بگیر!…دِ یالّا!! بُک!!»
من که از طرفی عصبانی شده بودم و از طرفی دیگر اصلَن دلم نمی خواست زیر دست و پای آن توده ی عظیمِ گوشت، تبدیل به هفته نامه شَوَم!، مثل بچه ی آدم فحش را شنیدم، کیسه را گرفتم و شروع کردم به جمع آوری زباله ها جهت بازیافت! و از این کار فرهنگی احساس شادمانی کردم! احساس یک شهروند با شعور که به نظافت شهرش اهمیت می دهد! بعد هم دیگ و بقیه ی ظرف ها را به تنهایی شُستم و آخر شب هم حیاط و کوچه را آب پاشی کردم! تازه آن وقت بود که یادم افتاد خودمان هم خانه ای داریم و از این که تا آن موقع شب به خانه مان فکر نکرده بودم به شیطان آواره لعنت فرستادم!
در راه که می آمدم سوز گدا کُشی می آمد. من به این حرفِ داییِ مرحومم خیلی اندیشیدم، که همیشه وقتی می آمد خانه ی ما کلّه- پاچه می خورد و کمربند شلوارش را شُل می کرد و به همین بهانه دستش را با شلوارش پاک می کرد ، می گفت؛ «بعضی ها چارقفلیِ روغن را بالا می کشند و هیچکس نمی فهمد و بعضی ها همین که هوس می کنند انگشتی به روغن بزنند اهل محل خبردار می شوند چون بعدَن معلوم می شود کمی روغن مالیده است به پَک و پوزشان!»

و خدابیامرز عبارت ” پَک و پوز” را با چنان یقینی ادا می کرد که سر و صورت ما را پُر از تُف می کرد! بعد هم با شکم سیر، بدون این که مسواک بزند می خوابید و خُرناس می کشید! که خدا اموات شما را هم بیامرزد!
خلاصه همینطور که به خانه می آمدم و کم کم از فراق دایی جانم و سوزِ گدا کش، داشتم تلف می شدم، به نظرم رسید؛
« دنیا باید یک آشپز شکم گُنده باشد که وقتی لباس کشیش ها را می پوشد با ملاقه بر سرِ دیگران می زند!» البته به نظر من این طور رسید، تا نظر شما چه باشد!

taheri nia

خدا به داد برسد- علیرضا طاهری نیا

پی نوشته ها:
1- چون مطمئنم بلاخره یک روز خدا کیسه ای “تراول” سَرِ راه فقرا قرار می دهد!
2- کِیِرکِگارد می گوید«ایمان از اضطراب سرچشمه می گیرد» البته من حرف أجنبی ها را کلُّهُم قبول ندارم!
3- نمی دانم چرا در بحران های زندگی همیشه این شعر خودش می آید؟  ناخوداگاه!
4- و ایضَن نمی دانم چرا در بحران های زندگی این اشعار هم خودشان می آید؟! همینطوری!

 

 

Cloob Facenama Facebook Twitter artabaz Digg Stumble Upon
نظرات
  1. دوست گفت:

    آش نخورده و دهن سوخته!

دیدگاه شما

تبلیغات