امروز : جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

تاریخ خبر : ۹۳/۰۷/۱۲
کد خبر : 8502
چاپ خبر :
طنز و جد

خنده زار (جایزه عجیب)

دیروز غروب، آخرین اسمی که در سمینارِ «طناب کشی» خواندند اسم بنده بود! مراسم سه ساعت طول کشیده بود و همه درحال خمیازه کشیدن بودند. مسئولان مملکت و شخصیت های بزرگ، مقابل سِن ایستاده بودند و جوایز را با لبخند های کوچکی تحویل برندگان می دادند!
اسم من آخرین اسمی بود که در بلندگو خوانده شد و من ناگهان از جا پریدم و باعجله درحالی که به تنها تابلو فرشِ نفیسِ باقی مانده، فکر می کردم به سمت جایگاه رفتم. با این که دیگر کسی حال تشویق کردن نداشت ، حسابی دستپاچه شده بودم. نگاه های بی تفاوت تماشاچیان و چهره های نورانی مسئولان و شخصیت های بزرگ، یکی یکی از مقابلم می گذشت و من از میان مردم مثل یک قهرمان ماراتُن راه باز می کردم و به تابلو فرشِ نفیس نزدیک می شدم و از شادمانی به روح تمام اموات و ذَوِالحقوق، چارقُل و أمَّن یُجیب می فرستادم- که یک لحظه زمین چرخید و انگار هوا تاریک شد…و من خودم را درحالی دیدم که مثل یک کُشتی گیر،با مسئولِ تحویل جوایز، گلاویز شده ام و دارم تابلو فرش را از دست او می کشم. او هم درحالیکه از عصبانیت سرخ شده بود با سرسختی تمام، آن را نگه داشته بود و فریاد می زد: « آقای عزیز! می گم این برای شما نیست!!» ولی من همچنان جایزه را می کشیدم و متوجه شکلَک های او نمی شدم، چون احساس می کردم یکی از کفش هایم در آمده و پای بی جورابم دارَد باد می خورَد! مردم با تعجب به ما نگاه می کردند و بعضی با افسوس سر تکان می دادند، و هیچ کس، هیچ کاری نمی کرد تا بلاخره سَر و کلّه ی صاحبِ جایزه پیدا شد و به کشمکش ما پایان داد؛ مرد بلند قد و نیرومندی که وقتی نزدیک شد و دندان های درشتش را نشان داد و ابروهای پُرپشتش را بالا برد، رنگِ مسئول تحویل جوایز پرید و تابلو را رها کرد. من هم به نوبه ی خودم مقداری ترسیده بودم و جایزه را فورَن به او تحویل دادم و مردم سه تا صلوات فرستادند! البته من در عوض، لوح تایپ شده ی خوبی به اضافه ی یک کادوی نرمِ دو کیلویی دریافت کردم و تا زمانی که مومنین برای نماز مغرب در محوطه صف کشیده بودند دنبال کفشم می گشتم که درنهایت در سطل آشغال پیدایش کردم…
همه دیدند که منِ بنده، نماز نخواندم و دویدم رفتم خانه، که زودتر کادو را باز کنم و به خاطر این سر به هواییِ من، سرِ نماز – با افسوس- سر تکان دادند. وقتی نفس زنان به خانه رسیدم، در حالیکه هنوز داغدارِ تابلو فرش پانصد شانه ی ابریشمی بودم کاغذ کادو را پاره کردم و چیز عجیبی دیدم؛ پارچه ی دو و نیم در یک متریِ ضخیم، با طرح چارخانه ای و رشته های منگوله دار! عرق سردی به پیشانیم آمد. تا به حال چنین چیزی ندیده بودم. چیزی شبیه حوله، روفرشی یا پرده. که البته ممکن بود یک شِنِلِ زنانه یا تاقچه پوش یا شاید هم ملافه یا پتو باشد!! « وای… یا حضرت ادریس خیّاط (ع)! به این جهان چشم ندوخته ای که ببینی امروزه چه چیزهای غریبی می بافند!؟» کم کم داشتم مثل شکسپیر شعر می گفتم – قلبم از خوشحالی داشت می ایستاد و از صمیم قلب به روح پدر و مادرِ کسانی که چنین سلیقه ای را به خرج داده بودند سلام می کردم– چون من هیچکدام از این چیزها را نداشتم و حالا صاحب بسیاری از امکانات زندگی شده بودم. این جایزه ی همه کاره در این شرایطِ نداری، واقعَن مایه ی مسرّت بود.
البته دیشب هوا گرم بود و وقتی به عنوان ملافه از جایزه ام استفاده کردم تقریبن تا صبح خوابم نبُرد و پشه کوره های خاکی هم از دَرزهایش رخنه می کردند. صبح هم وقتی به عنوان سفره ی نان از آن استفاده کردم با ناراحتی فهمیدم تمامِ خُرده نان ها جذبِ کُرک های مخملی أش می شوند. برای پرده بودن هم زیادی ضخیم بود. زنی هم که در زندگی ام نبود که جایزه ام را- روز زن- به او هدیه بدهم…
بنابر این، حالا که این مطلب را برای نشریه می نویسم، جایزه ی نفیسم را به عنوان یک تابلو فرشِ چارخانه ایِ پُرزدار، از دیوار آویزان کرده ام و دارم به طرّاح باهوش آن فکر می کنم؛
« واقعن از کجا می دانست من در زندگی فقط یک تابلو فرش کم دارم؟!… واقعَن از کجا !؟؟»

علی رضا طاهری نیا

بعدازتحریر: این را هم نگفتم؛ قبل از آویزان کردن، راجع به هویت جایزه ام با چند نفر تلفنی مشورت کردم که یکی از آن ها اصرار داشت «این یک پتوی مسافرتی است و به درد تابلو فرش بودن نمی خورد و زِشت است و بِهِت می خندند!!» که البته من حرفش را باور نکردم…
خیر پیش!

Cloob Facenama Facebook Twitter artabaz Digg Stumble Upon
نظرات
  1. دوست گفت:

    سلام ممنون و خداقوت، لطفا طنز “شاعر قلابی” را در سایت بگذارید!
    دوستانی علاقمند رویت از طریق سایت هستند.بازم ممنون!

دیدگاه شما

تبلیغات