امروز : یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

تاریخ خبر : ۹۳/۰۹/۲۶
کد خبر : 13221
چاپ خبر :
قسمت هفتم؛

کمی تا آخر دنیا

او مرا تا ابتدای شهر گلپایگان برد ساعت حدود 5 صبح بود که به نزدیکی سپاه رسیده بودم .نماز صبح را در یکی از مساجد خواندم و برای اینکه از ماجرای نبودن رضایت نامه در پرونده ام و عدم حضور پدر و مادرم در هنگام اعزام مضطرب بودم و این مسئله ممکن بود موجب مشکوک شدن مسئولین اعزام شود .سعی کردم نزدیک سپاه بمانم و در آخرین لحظات وارد سپاه شوم تا کمتر مورد توجّه قرار گیرم .این مشکل ، تنها مربوط به من بود زیرا دوستانم را خانواده هایشان در هنگام اعزام مشایعت می کردند. اتفاقاً این کار من هم لازم بود چون وقتی می خواستم سوار مینی بوس شوم پرونده ام را که نگاه کردند متوجه شدند که رضایت نامه ندارم و کسی هم از خانواده ام برای مشایعت نیامده است و همین امر موجب مشکوک شدن مسئولین شد . ولی باز هم عنایت شهیدان شامل حالم شد و از پیگیری این موضوع به علت ضیق وقت منصرف شدند . سوار ماشین شدیم و مینی بوس ساعت 8 صبح حرکت کرد در حالی که بارش سنگین برف شروع شد برفی که اگر چند ساعت زودتر می بارید کار مرا با مشکلات زیادی روبرو می ساخت و شاید از اعزام به جبهه محروم می شدم .
شهرهای خمین ، الیگودرز ، ازنا ، درود ، خرم آباد ، پل دختر و اندیمشک را به سرعت پشت سر گذاشتیم و بالاخره ساعت 12 شب به پایگاه منتظران شهادت (گلف، باشگاه افسران) در نزدیکی اهواز رسیدیم .صبح 27 دی 1360 به ما لباس بسیجی و سلاح دادند و با یک مینی بوس سپاه به شهر بستان اعزام شدیم . شهربستان تازه در عملیات طریق القدس آزاد شده و نیروهای شرکت کننده درعملیات به مرخصی رفته بودند . ما در سپاه تازه تأسیس شهربستان مستقر شدیم . بوی خون هنوز در شهر می آمد. وهنوز در بیابانهای شهر و بعضی از منازل جنازه های متعفّن عراقیها به چشم می خورد .اولّین نیروهایی بودیم که در سپاه بستان پس از آزادسازی مستقر می شدیم. روزهای خوب و خوشی را می گذراندیم . روزها در شهر می گشتیم ، کنار رودخانه شهر می رفتیم .شهرمان سردسیری و زمستانی پربرف داشت و حالا به شهر بستان آمده بودیم که زمستانی سبز داشت و خبری از برف و سرمای زمستان نبود ، لذا خیلی لذّت بخش بود. حدود پانزده روزی در شهربستان بودیم ، صبحهای زیباو به یاد ماندنی داشت . صبح زود پس از نماز صبح به همراه دوستان در شهر ورزش صبحگاهی برپا می شد .خیلی وقتها سگهای ولگرد به ما حمله می کردند. از بس جنازه عراقی خورده بودند هار شده و ما مجبور بودیم آنها را با سلاح بکشیم .
یک روز با دوستانم حین ورزش صبحگاهی به یک گور دسته جمعی برخوردیم بعثیها حدود 40 نفر از زنان بستانی را پس از آزارهای فراوان با دست و پای بسته به شهادت رسانیده بودند .
این هم یکی از دستاوردهای قادسیه صدام بود . قادسیه ای که در آن خون هزاران انسان بی گناه به زمین ریخته شد . شهیدانی به ملکوت پرکشیدند که هر کدام خود یک امّت بودند و خلاء وجود آنان هرگز پر نخواهد شد .چه تعداد از بهترین بندگان خدا به مقام جانبازی نائل شدند مردان مجاهدی همچون حجه الاسلام ابوترابی سالها در زندان های بعثی شکنجه شدند .هر چند ویرانی سرزمین ها و شهرها را نیز بدنبال داشت اما خانه ها و کوچه ها و خیابان ها را می توان دوباره ساخت ولی افسوس که جای مردان خدا را با هیچ چیز نمی توان پر کرد.

ان شاء ا… ادامه در شماره بعد …
نوشته آزاده دفاع مقدّس محمّدرضا آقامحمّدی

Cloob Facenama Facebook Twitter artabaz Digg Stumble Upon
نظرات

دیدگاه شما

تبلیغات