امروز : دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳

تاریخ خبر : ۹۴/۰۹/۰۳
کد خبر : 36921
چاپ خبر :
نفيسه كريمي مسئول كارگاه داستان نويسي

بی همگان …….. (قسمت اوّل)

پنجره

باران به پنجره دلگشای خانه حبیب آقا می زد و پنجره را در خیالات بهاری که از راه می رسد می برد. حبیب آقا مدام در راهروی دراز و باریک خانه راه می رفت و به گیتی زن دوّم، زن وفادار و نجیبش می گفت: «دیدی گیتی خانوم، دیدی شیشه ها را دادیم تمیز کردند. حالا این باران بد وقت، دوباره کارمان را درآورد.»گیتی خانوم که مثل همیشه روی مِخدّه ی دستباف و نرمش به کار گلدوزی نشسته بود  کارش را زمین گذاشت، عینک ظریفش را هم از چشم بر داشت و خیلی دقیق گوش داد به حرف های همسر بلند قدّ و سپید مویش. حبیب آقا هنوز داشت افسوس شیشه ی لک شده از آب باران را می‌خورد.گیتی خانوم گذاشت تا همه ی حرف‌های او تمام شد و بعد با لحنی صمیمی گفت: «آقا تمیز کردن شیشه ها به جای خود. شما این را بهانه کردی برای حرص خوردن. چه کار داری به باران. باران امروز نبارد، توخود می دانی که فردا می بارد. بهار است و باران هایش. شیشه را هم خودم تمیز می کنم. شما بیا بنشین اینجا.» بعد خودش را کمی جمع کرد تا حبیب آقا روی مخدّه جایش باز باشد. امّا حبیب آقا که اصلاً به صحبت‌های موقّرانه ی زنش توجّه نمی کرد، گویی جنبنده ای در اتاق نیست با حالتی عصبی، کف دست راستش را روی پیشانی‌اش زد وگفت: «این پسرها هم شورش را درآورده اند، پس کی می آیند؟ چرا با من این طوری می کنند؟ من که کار بدم، پدر شدن بوده. لقمه را از دهان خودم در آورده گذاشتم توی دهانشان تا بزرگ شوند، دکتر شوند، آقا شوند، روز به روز دمشان کلفت‌تر شود و خیکی تر شوند. حالا پس کی می آیند؟ هان گیتی خانوم؟» گیتی خانوم که دیگر دست از گلدوزی‌اش برداشته بود و بلند شده بود تا سری به قابلمه‌های خوش رنگ و بو بزند و چاشنی و آبشان را تنظیم کند، خود را غرق در خیالات حبیب آقا کرد. چلوهای مختلف را روغن ریخت و خورش‌ها را چاشنی زد. بعد سالادها را سس ریخت و به حبیب آقای نگران و در گیر اوهام امر کرد که بنشیند. حبیب آقا دست‌های گره کرده‌اش را از پشت سر، باز کرد و با افکار بیمارش سرش را تکان داد. گیتی خانوم دید که او باز دارد با خود حرف می زند بدون اینکه زنش را مخاطب قرار دهد می گوید: «اگه این سقف آب باز کنه، کدوم یکی از این پسر ها میان کمک؟ هان گیتی خانوم؟ دیدی نگذاشتی امسال سقف‌ها را تعمیر کنیم. تو این سر سال و شب عید، حالا با این کاه وگلی که از این بارون راه خواهد افتاد. وای این شیشه ها…»
گیتی خانوم که از حال حبیب آقا نگران شده بود، با این که می دانست حبیب آقا او را مخاطب قرار نداده و با علم به اینکه سقف خانه ی آنها شیروانی است و نیازی به تعمیر ندارد، با او همدردی کرد: «تابستان آینده تعمیرش می کنیم. خودم از آقا سعید که سرش خلوت‌تره، می خوام. نگاه کن حبیب آقا این بارون هم زیاد جاندار نیست.» بعد پرده ی پارچه ای و سفید پنجره را کناری زد تا حبیب آقا خوب بیرون را تماشا کند. بوی طراوت پودر لباسشویی از لای پرده‌های کنار زده شده تراوید.
حبیب آقا که اکنون از راهرو وارد اتاق شده بود، با نگاهی ریز بیرون را تماشا می کرد. صدای گیتی خانوم را هم می شنید که به نحوی بچه گانه حرف می زد و می خواست تا حبیب آقای بهانه گیر را آرام کند: «چند وقت دیگه گلکاری داریم. سبزی کاری …عصرها نان و پنیر و پونه.اِنقدر نگیر تو بونه …آش رشته…کنار همدیگه» و حبیب آقا به زنش نگاه کرد و در ادامه ی حرف‌های او گفت: «با بچّه‌ها، بچّه‌ها را هم دعوت کنیم.» گیتی خانوم تأکید کرد: «با بچّه‌ها، بچّه‌ها را هم دعوت می کنیم.  اوه چقدر برنامه دارم برای بهار. حبیب آقا بیا بنشین. کم کم مهمان‌ها می‌یانا.» حبیب آقا انگاری کلمه ی مهمان را که شنید، دلش غنج رفت و قند توی دلش آب شد. چون با ذوقی کودک وار در صدا و برقی عاشق وار در نگاه به گیتی خانوم آراسته و عطر زده گفت: «بوی غذات تا هفت محلّ پیچیده. از اون خوراک های بادمجون باید برام بیشتر بگذاری ها. امروز نه چربی خون دارم نه دیابت…رستم دستانم. پهلوان دورانم. آ… ببین.» رو کرد به بازوهاش که کم از یه پهلوون نداشت. گیتی خانوم همانطور بچه مآب تأکید کرد: «البتّه البتّه». حبیب آقا با صلابت نشست روی پتوی کنار بخاری، پشت به یک بالش پهن و بلند. سرفه ی کوچکی کردکه: «گیتی خانوم  سفره را همین جا بنداز. اینجا بهتر از روی میزه. انس و الفتش بیشتره. با این بخاری و اون بارون ریز ریز خیلی  دور سفره ناهار خوردن می چسبه. یادت باشه از اون پسته‌ها هم بعد از غذا بیاری. پسته ی خندان! منو بخندان.»
گیتی خانوم که از بهتر شدن حال حبیب آقا صورت مهربانش را توی آیینه می دید، تا روسری صورتی رنگی را با گل‌های سفید سرش کند با رضایت از دیدار با آیینه به حبیب آقا روکرد که: « حبیب آقا مهمونها اومدن. ببین پاشو. دم پنجره نگاه کن. اون آقا اسماعیله. اونم که سعید آقا. زهره جون و فریده. اونها هم که بچه هاشونن.» حبیب آقا دوید وسط حرف گیتی خانوم که: «بگو بفرمایید. فدای قدمهاشون. بگو بگ… » بعد صدایش را پایین آورد…

Cloob Facenama Facebook Twitter artabaz Digg Stumble Upon
نظرات

دیدگاه شما

تبلیغات