امروز : جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

تاریخ خبر : ۹۷/۰۵/۱۵
کد خبر : 117040
چاپ خبر :

دو نفری که هیچ‌کس مدیونشان نیست!

دو جسد هم روی سیم‌خاردارها دیده می‌شد. سریع بچه‌ها را صدا زده، مسیر را برای بازگشت نیروها باز کردیم. دو جسد را هم از روی سیم خاردارها برداشتیم و کنار هم گوشه‌ای خواباندیم.

به گزارش خبرگزاری بیان  ؛ آن‌چه خواهید خواند، روایتی است از «قربانعلی صلواتیان» از نیروهای واحد تخریب «قرارگاه خاتم الانبیاء(صلوات الله علیه)». او که متولد 1340 است، در سال 1359 به عنوان سرباز وارد جبهه جنگ شد و تا آخرین روز جنگ، میدان را ترک نکرد:

 عملیات «والفجر مقدماتی»(زمستان 1361)، شب شروع و دم صبح منجر به عقب نشینی شد. این عملیات برای نیروهای «تخریب»، دو تا عملیات به حساب می‌آمد. چون هم موقع شروع باید برای عبور بچه‌ها معبر می‌زدند، هم موقع عقب‌نشینی.

مسیر برگشت نیروهای «تیپ ‌‌12 امام حسن(صلوات الله علیه)» ناهموار بود. قرار شد برویم آن‌جا. ولی آن‌روز صبح خیلی درگیر بودیم. تعداد زیادی مجروح و شهید در کانال‌های محدوده عملیاتی «لشکر 8 نجف» داشتیم که همین، خیلی وقت ما را گرفت. وقتی رسیدیم آن‌جا، دیدیم معبر زده شده بود. در انتهای معبر – که به خط عراق ختم می‌شد- هنوز سیم خاردارها متصل بود. دو جسد هم روی سیم‌خاردارها دیده می‌شد. سریع بچه‌ها را صدا زده، مسیر را برای بازگشت نیروها باز کردیم. دو جسد را هم از روی سیم خاردارها برداشتیم و کنار هم گوشه‌ای خواباندیم.

در فاصله‌ای که نیروها عبور می‌کردند، فرمانده گردان‌شان از من پرسید: «این دو نفر چی شدند؟!» گفتم: «کدوم دو نفر؟» گفت: «همین دو تایی که روی سیم خاردار بودند.» گفتم: «گذاشتیم شون کنار.» گفت: «من اول باید اون‌ها رو منتقل کنم عقب.» گفتم: «خب حالا نیروهاتو منتقل کن، بعد …» گفت: «تو نمی‌دونی این‌ها دیشب چی کار کردن!» یک جوری نگاهش کردم که یعنی: «خب چی کار کردن؟» ادامه داد: «این دو تا تخریب چی بودن، اومدن معبر ما رو باز کنن. وقتی رسیدن به انتها، پیغام دادن که معبر آماده است، گردان بیاد داخل. وقتی اومدیم داخل، من دیدم همین‌طور متحیر پای سیم‌خاردار ایستادن. پرسیدم چی شده؟ گفتن «ما اژدربنگال رو اول معبر جا گذاشتیم.» من عصبانی شدم و با اخم گفتم: «یعنی چی؟! چرا جا گذاشتین؟» این دو تا نگاهی به هم انداختن و گفتن: «مشکلی نیست، گردان عبور کنه.» گفتم: «چطوری؟!»

اولی خودش رو پرت کرد روی سیم خاردار، بعد بلافاصله دومی هم خودش رو پرت کرد. بعد گفتن: «به گردان بگو عبور کنن. وقت نیست! قتل‌عام می‌شن!» من هم به گردان گفتم: «برید.» چهارصد، پانصد نفر نیرو از روی اونا عبور کردن. توی اون تاریکی شب، من که حال و روز اونا رو نمی‌دیدم. خودم دنبال نیروها راه افتادم و فقط تندی بهشون گفتم: «شما دیگه نیاز نیست بیایید، برگردین برین عقب.» ولی اونا هیچ حرکتی نکردن. وقت نبود و من با گردان رفتم. الان که اومدم، شما می‌گین شهید شدن، باورم نمی‌شه. من درست کنارشون ایستاده بودم. تمام مدت نه آهی، نه فریادی، هیچ صدایی از اینا در نیومد. من اصلا نفهمیدم کی تموم کردن.

منبع»م فارس

Cloob Facenama Facebook Twitter artabaz Digg Stumble Upon
نظرات

دیدگاه شما

تبلیغات