چاپ خبر

خبرگزاری بیان گلپایگان

اخبار شهرستان گلپایگان و اخبار مهم کشور و جهان

مادر شهیدی که پیکر فرزندش را با دستان خود داخل قبر گذاشت/یادآوری مصیبت‌های حضرت زینب (س) تسلی دل مادر

139604081633554211267614

به گزارش خبرگزاری بیان وقتی وارد خانه یک شهید می‌شوی عطر و بوی معنویت، صداقت و سادگی در آن موج می‌زند آنچنان آرامشی عجیب در قلبت می‌افتد که حاصل سالها صبر و بردباری پدران و مادران شهید از دوری فراق فرزندانشان است.

آری هنگامی که با مادر شهید روبرو می‌شوی تازه می‌فهمی که از دامن این مادران است که این غیور مردان تربیت شده‌اند تا امروز به معراج برسند.

این مادران کوه صبر، استقامت، قله عفاف و پاکدامنی‌اند و گویی آسمان وسعتش را از این مادران به ارث برده است و قلم عاجز از نوشتن فداکاری و ایثار این مادران است.

قدم اولی که برای رفتن و رسیدن به خانه مادر شهیدین برداشتم حسی عجیب سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود و علت آرامش از وجود مادری بود که با وجود پشت خمیده اما عصازنان پشت درب منزل منتظر رسیدنم بود.

و به راستی چه زیبا گفت: شهید اهل قلم سید مرتضی آوینی “زندگی زیباست، اما شهادت زیبا تراست”

آری مادر که باشی هر وقت که نگاه به قاب‌عکس فرزندت می‌کنی باورت نمی‌شود که او دیگر نمی‌آید.

مادر که باشی صبح با خاطرات فرزند شهیدت از خواب بیدار می‌شوی و شب هم با خاطرات او سر بر بالین می‌گذاری.

نگاهش به عکس فرزندانش جواد و هادی است. گاهی سکوتش یک معنا حرف داشت. او آروز دارد هیچ فردی آروز بر دل زیارت امام رضا(ع) نباشد و خدا به حق امام هشتم همه را حاجت روا کرده و حاجت دل مادران شهدای مفقودالاثر که پیدا شدن نام و نشانی از فرزندانشان است را بدهد.

آهو تخویجی مادر شهیدانی که خنده و تبسم از لبهایش جدا نمی‌شد خود را اینگونه معرفی می‌کند: آهو تخویجی متولد روستای تشتبند و پدرم کشاورز و مادرم خانه دار بود. در آن زمان پدرم  در روستا به مهمان داری معروف بود و دست و دلباز با اینکه سواد نداشتند امابه نماز و روزه، خمس و زکات پای بند بودند.

پدر شب قبل از تولدم درخواب می‌بیند که آهویی بزرگ را شکار کرده و این باعث شد تا اسم دخترش را آهو بگذارد.

من دل خوشی از روزگار جوانی ندارم هر مصیبتی که فکر کنید به سرم آمده اما بازهم خدا را شاکرم.

هرگاه مشکلات و مصائب را به یاد می‌آورم برای خود مصیبت‌های امام حسین (ع) و زینب کبری (س) را می‌خوانم آنگار دردهایم را فراموش می‌کنم.

ازوداج مادر در 17 سالگی و آغاز روزهای سخت

مکتب نرفته‌ام  اما سی‌پاره را یاد گرفته بودم. در آن زمان برق نبود و من روزها به مادر و پدر در کارها کمک می‌کردم و شبها در زیر مهتاب قرآن حفظ می‌کردم.

17 ساله بودم که ازدواج کردم و در آن زمان توبافی و کرباس می‌بافتم و در کار کشاورزی کمک می‌کردم به گونه‌ای که 3 فرسخ را در روستای چک درخت کاشتم.

شوهرم طلبه بود به او حاجی میرعلی می‌گفتند چون او روحانی بود حاضر شدم همسرش شوم.

از همان کودکی به ذکر مصیبت ائمه علاقه زیادی داشته و اگر همراه مادر به مراسم روضه می‌رفتم تمام مصیبت‌ها را در ذهن خود حفظ کرده و در مواقع بیکاری برای خود زمزمه می‌کردم.

فرزند شهیدم بنا به علاقه مادر و عشق خودش روحانی شد

همسرم به امام خمینی (ره) علاقه زیادی داشت سه بار به دیدار امام رفت.

6 فرزند به نام‌های زهرا، فاطمه، حسین، حسن، جواد و هادی داشتیم که از میان فرزندانمان هادی طلبه شد.

آن زمان در روستای چک زندگی می‌کردیم و زندگی در آن دوران سخت بود. مانند الان همه امکانات فراهم نبود و مردم کار زیاد می‌کردند اما همیشه تلاش داشتند تا رزق آنها حلال باشد. در آن زمان کارم خانه‌داری و تربیت و پرورش فرزندان بود و سعی می‌کردم در اوقات بیکاری قرآن بخوانم.

شهید “جواد اسداللهی” فرزند اولمان در اول آبان ماه سال 1341 در روستای “چک نوزاد” از توابع شهرستان درمیان متولد شد.

جواد شهیدم 5 ماهه بود که پدرش را از دست داد 

پسرم جواد دوران کودکیش را در روستای چک گذارند. کلاس اول را در روستای نوزاد که دو کیلومتر با روستای چک فاصله داشت گذراند.

فرزند بزرگم 8 ساله بود که پدرش را از دست داد. بعد از فوت همسرم زندگی بر من و فرزندانم سخت بود. زنی تنها با 6 فرزند که باید آنها را پرورش داده تا تحصیل کنند. تصمیم گرفتم به شهر بیایم.

جواد تحصیلات خود را تا پنجم ابتدایی در بیرجند گذراند.اما سال 1351 به همراه برادرش به ورامین رفت و از آنجا به قم رفته و در کلاسهای درس آیت‌الله گلپایگانی به فراگیری علوم دینی پرداخت. بعد از آن دوباره به بیرجند آمد و سیکل خود را گرفت.

من در خانه مردم کار می‌کردم تا فرزندانم بتوانند تحصیل کنند. جواد که به خوبی شرایط مرا درک می‌کرد تصمیم داشت با سن کمش به دنبال کاری باشد تا کمک خرج خانواده باشد.

جواد به دنبال یادگیری عکاسی رفت و بعد از چند سال کار کردن در عکاسی دوباره تحصیل خود را ادامه داد.

دوران نوجوانی جواد همزمان با هیجانات شکل‌گیری انقلاب شکوهمند اسلامی بود و او در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و از هنر عکاسی خود برای تکثیر عکس‌های امام خمینی(ره) استفاده می‌کرد.

بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب، جواد در یک سانحه تصادف به شدت مجروح شد و 40 روز در بیمارستان بستری بود.

وقتی از بیمارستان مرخص شد به عضویت بسیج درآمد و از آنجا در 20 دی ماه 1359 به همراه برادرش عازم جبهه شد و هادی فرزند روحانیم زودتر از جواد به جبهه رفته بود.

جواد در دزفول مدت 20 روز خدمه خمپاره بود و در سال 1360 آرپی جی زن جبهه‌ها شد. پس از حادثه 7 تیرماه و شهادت 72تن از یاران باوفای امام به شدت متحول شد و کمتر به مرخصی می‌آمد، بیشتر در جبهه‌ها بود و سرانجام در 22 تیرماه 1360 مصادف با 19 ماه رمضان با اصابت ترکش خمپاره مزدوران بعثی در جبهه مهران به دیار باقی شتافت. جواد در 19 سالگی به شهادت رسید و پیکرش را در روستای محل تولدش به خاک سپردیم.

هادی فرزند شهید دیگرم از همان دوران بچگی علاقه زیادی به طلبگی داشت و من هم او را برای این کار تشویق می‌کردم.

او بعد از پایان تحصیلات دوران ابتدایی به دلیل علاقه به دروس حوزوی وارد حوزه علمیه بیرجند شد و در مدرسه معصومیه به تحصیل پرداخت.

یادم نمی‌آید که فرزندان خود را تنبیه کرده باشم. هادی درس طلبگی دوست داشت و من گوسفندان را بزرگ می‌کردم و می‌بردم مدرسه طلاب تا آنها بخورند و هادی درس طلبگی بیاموزد.

هادی بعد از 5 سال تحصیل در مدرسه علمیه بیرجند به منظور تکمیل معلومات دینی عازم شهر مقدس قم شد و من در فراق او دیگر خواهر و برادرانش را بزرگ می‌کردم.

هادی را خیلی دوست داشتم او همیشه در کارها به من کمک می‌کرد در آن زمان چون تلفن درخانه نبود وقتی هادی از من دور می‌شد خیلی دلتنگش می‌شدم.

هادی بدون خداحافظی از مادر به جبهه رفت

هادی مدت 4 سال در قم در محضر اساتید بزرگ حوزه علمیه قم درس خواند اما بعد از تحصیل که قرار بود به بیرجند بیاید و من خوشحال بودم که فرزندم روحانی شده و قرار است در کنارم باشد جنگ تحمیلی آغاز شد و هادی که از همان دوران کودکی عشق به انقلاب و کشور در دلش موج می‌زد به جبهه رفت.

دو برادر با هم به جبهه رفتند و روزها از رفتنشان سپری می‌شد و من خبری از آنها نداشتم. ختم‌های قرآن را شروع کردم به نیت اینکه خبری از فرزندانم بیاید تا اینکه بعد از سه ماه حضور در جبهه به دیدار مادر آمدند.

هنوز چندی از دیدار فرزندان با مادر سپری نشده بود که دوباره به جبهه رفتند. آخرین باری که جواد به جبهه رفت تا تهران به دنبال او رفتم به دلم افتاده بود دیگر فرزندم را نمی‌بنیم.

هرگاه دلم می‌گیرد برای خود نوحه می‌خوانم و گریه می‌کنم

جواد سوار قطار شده بود اما من به دنبال او می‌گشتم آنقدر داد و فریاد زدم و نامش را صدا زدم اما کسی جوابم را نداد. وقتی خبر شهادت جواد را برایم آوردند اول گریه و زاری کردم اما بعد یاد مصیبت‌های حصرت زینب کبری (س) افتادم و خدا به من صبر داد و اکنون هرگاه دلم می‌گیرد برای خود نوحه می‌خوانم و گریه می‌کنم.

بعد از شهادت جواد  از هادی خواستم که دیگر به جبهه نرود اما او همیشه به من می‌گفت مادر تو باید صبور باشی خدا جواد را به تو داده و خودش او را از تو گرفته و من هم باید در جبهه حضور داشته باشم تا بتوانم تکلیفکم را ادا کنم.

هادی عاشق امام خمینی(ره) بود همیشه برایم می‌گفت مادر این رهبر تمام کارهایش خدایی است. صلابتی که او دارد در هیچ یک از رهبران جهان نیست و من به فدای امام بروم و خدواند مرا فدای او کند.

هادی روحانی مبارزی بود که عمر پر برکتش در راه تبلیغ معارف اسلامی گذشت و با همه فرصتی که برای او در شهرهای بزرگ فراهم بود اما سعی داشت در خدمت مردم محروم زادگاهش باشد. هرگاه از جبهه برای مدتی می‌آمد به روستا رفته و از حال مردم جویا می‌شد.

هم‌رزمان شهید هادی می‌گویند آنقدر در جبهه با همه مهربان بود و سخنانش آنقدر جذاب و شنیدنی بود که غبار خستگی را از چهره رزمندگان می‌زدود به گونه‌ای که  آنها سختی‌ها را فراموش کرده و با روحیه ای مضاعف به جنگ می‌رفتند.

زمان انقلاب برای اینکه بتواند عکس امام خمینی (ع) را  چاپ کند زیر آن نوشت آیت‌الله سیداحمد خوانساری

هادی در زمان انقلاب نیز بر روی منبر به صورتی آگاهانه فجایع رژیم ستم شاهی را مورد انتقاد قرار می‌داد و همیشه در سخنرانی‌های خود چهره دژخیمان حکومت را رسوا می‌کرد.

او بارها مورد بازداشت و ضرب و شتم ماموران حکومتی قرار گرفت اما یک لحظه از حقگویی باز نایستاد. نمازهای جماعتی که به امامت هادی برپا می‌شد از روحانیت زیادی برخوردار بود.

در زمان اوج شلوغی و بهبوهه انقلاب بود که هادی برای چاپ تعداد زیادی عکس امام خمینی (ع) به عکاسی رفته بود و برای اینکه صاحب عکاسی متوجه نشود این عکس امام است پایین عکس نام آیت‌الله سیداحمد خوانساری را نوشته بود و با این کار توانست تعدادی عکس از امام چاپ و در بین مردم توزیع کند.

وصیت هادی دفن در مزار دره شیخان (امامزادگان باقریه)

هادی در جبهه هم در سنگر مبارزه و هم سنگر تبلیغ مشغول فعالیت بود. او بعد از شهادت جواد همچنان در جبهه بود و چند بار به مرخصی آمد.

هادی گفته بود اگر به شهادت برسم مرا در مزار دره شیخان دفن کنید. به جز هادی یک شهید دیگر هم نذر کرده بود او را در امامزادگان باقریه مدفون کنند.

سرانجام در 28 مرداد 1363 در جبهه دره افشین کردستان به علت اصابت گلوله دعوت حق را لبیک گفت و به دست ضد انقلاب کوردل به شهادت رسید و پیکر پاکش در مزار دره شیخان بیرجند به خاک سپرده شد.

زمان دفن شهید هادی لوحی در داخل مزار به اسم خودش پیدا شد

مادر شهید گفت: شاید یکی از دلایلی که شهید هادی وصیت کرده که ایشان را در مزار دره شیخان دفن کنند این باشد که در گذشته در برخی از روزها به خصوص نوروز برخی از اراذل در آنجا به یکسری بازی‌هایی می‌پرداختند و در این بین تعدادی از طلاب برای حفظ حرمت آنجا و مقابله با این افراد در ایام عید به صورت تیمی به آنجا می‌رفتند و در این راه تبلیغ می‌کردند که شهید هادی هم جزو این افراد بود.

این مادر شهید از معجزه‌ای عجیب در زمان دفن فرزندش می‌گوید که “وقتی طبق وصیتش در مزار شهدای باقریه قبری برایش می کندند لوحی در داخل مزار به اسم خودش یعنی هادی بیرون آمد که همه در تعجب بودند”.

مادر شهیدین اسداللهی می‌گوید: در دوران جوانی همیشه نماز شب می‌خواندم و هنوز هم با وجود کهولت سن این عادتم را ترک نکرده‌ام و به شما توصه می‌کنم که تا فرصت دارید از برکات نماز شب غافل نشوید.

وی خاطرنشان کرد: می‌دانم وقتی بمیرم فرزندان شهیدم به استقبالم می‌آیند.

گزارش از اعظم انصاری

منبع: تسنیم

ثبت شده در سایت خبرگزاری بیان گلپایگان
کد خبر : 102088 و در روز شنبه 10 تیر 1396 ساعت ۰۹:۴۲:۵۱
2024 copyright.