«چندین سال آشنایی و یک هفته زندگی مشترک» به قلم سید عطاء عبدالمنافی گلپایگانی
و این بار پای صحبت زوجی نشستیم که با چندین سال آشنایی مدت یکهفته بیشتر زندگی مشترک آنها دوام نیاورد. زن جوان با برگه ای که در دست دارد در جلوی دادگاه خانواده منتظر ایستاده است. چند مرتبه به داخل شعبه سرک می کشد و وقتی می بیند قاضی هنوز سرش شلوغ است بر می گردد داخل راهروو حرفی نمی زند و منتظر می ماند.
چند لحظه ای گوشه ای از راهرو روی نیمکت می نشیند و به گذشته اش فکر می کند و به روزی که برای اولین بار با دیدن پسر جوان به خوشبختی ای که همیشه دنبالش بود می رسد اما هیچ چیز آنطوری که نشان می داد نشد. زن به این فکر می کند که چقدر ساده زندگیش نابود شد و حالا سکانس های پایانی اش را می گذراند.
چند سال پیش در حدود 8 سال بود که با پسر جوان آشنا شدم. وقتی دختر به آپارتمان محل زندگی شان همراه خانواده اش نقل مکان و با انها همسایه شد این همسایگی در نهایت به عشقی عمیق بین دختر و پسر جوان ختم شد تا جایی که اگر یک روز همدیگر را نمی دیدند تاب و تحمل نداشتند اما حالا چند دقیقه دیگر قرار است مُهر طلاق بر روی شناسنامه هر دویشان بخورد و برای همیشه از هم جدا شوند آن هم درست یکهفته بعد از زندگی مشترک شان.
دختر جوان غرق در افکارش بیرون می آورد و میبیند همسرش هم با برگه ای در دست به دادگاه امده و جلوی در شعبه منتظر می ایستد. دختر جوان حتی به صورت شوهرش هم نگاه نمی کند و بدون هیچ حرفی وقتی منشی صدایشان می کند وادر شعبه می شود او برگه اش را به قاضی دادگاه خانواده می دهد و روی نیمکت می نشیند. قاضی پرونده آنها را بررسی میکند و علت درخواست جدایی را می پرسد. زن شروع به صحبت میکند و می گوید هشت سال پیش این مرد همراه خانواده اش به آپارتمان ما نقل مکان کردند و ما با هم آشنا شدیم. از همان روزهای اول به عاشق واقعی تبدیل شدیم تا جایی که هر روز باید همدیگر را می دیدیم. ما از همان زمان تصمیم به ازدواج گرفتیم، ولی به خاطر تحصیل و سربازی پسر مجبور شدیم پنج سال صبر کنیم تا برای ازدواج و تشکیل زندگی مشترک آماده شویم. بعد از آن هم مرد همراه خانواده اش برای خواستگاری آمدند و من و پسر جوان به عقد یکدیگر در آمدیم.
باید بگویم همه چیز خوب پیش می رفت و ما با هم ازدواج کردیم ولی باز هم برای برگزاری مراسم عروسی آمادگی نداشتیم تا اینکه بعد از گذشت سه سال نامزدی هفته گذشته مراسم جشن عروسی مان را برگزار کردیم. روزی که تصور می کردیم به عنوان بهترین روزمان ثبت خواهد شد اما به بدترین شب زندگیمان تبدیل شد.
آن روز شوهرم پیش از اینکه به تالار بیاید پیش دوستانش رفت وقتی به دنبال من آمد تا برای فیلم و عکس به باغ برویم متوجه شدم که حالت عادی ندارد. شوهرم مواد کشیده بود. خیلی عصبانی شدم او داماد بود و نباید این کار را می کرد. با این حال حرفی نزدم مراسم عروسی ما برگزار شد اما شوهرم حسابی آبروریزی کرد . پدر و مادرم هم از این بابت خیلی ناراحت شدند. من هم هر طور بود سعی کردم تحمل کنم تا جلوی مهمانان ابروریزی بیشتری پیش نیاید.
جشن که تمام شد ما به خانه خودمان آمدیم. آنجا بود که من کنترلم را از دست دادم و با شوهرم به خاطر این آبروریزی دعوا کردم. شوهرم هم به خاطر اینکه حالت عادی نداشت مرا به باد کتک گرفت. من هنوز لباس عروسی را به تن داشتم که از شوهرم یک کتک حسابی خوردم. بعد از آن هم شوهرم از خانه بیرون رفت و تا فردا شب برنگشت من هم فقط گریه می کردم. وقتی فکر کردم متوجه شدم این مرد که از حالا اینطور رفتاری می کند حتماً در زندگی آینده بلاهای بیشتری به سر من می اورد و برای همین تصمیم به جدایی گرفتم. اما جالب اینجاست که شوهرم حتی معذرت خواهی هم نکرد. فردای آن شب وقتی به خانه آمدند با من حرف زد و نه حتی به صورتم نگاه نکرد. من هم به خانه مادرم رفتم. چند روز در خانه مادرم ماندم تا این که پیشنهاد جدایی را مطرح کردم. شوهرم هم قبول کرد.
در این لحظه شوهر این زن به قاضی گفت: آقای قاضی من اصلاً اهل مصرف مواد نیستم آنروز دوستانم کمی مواد به من دادند تا سرحال تر باشم و چنین وضعیتی بوجود امد ولی همسرم آن شب به من و خانواده ام توهین کرد. چشمانش را بسته بود و مرتب بد و بیراهه می گفت برای همین کنترلم را از دست دادم ولی من کار اشتباهی نکردم که بخواهم معذرت خواهی کنم. در این زمان قاضی با بررسی حکم طلاق را صادر کرد.
سید عطاء عبدالمنافی گلپایگانی