بی همگان …….. (قسمت دوّم)
…اگه من بیام استقبال پررو میشن . تو برو تعارف کن بیان تو. »
گیتی خانوم در حالی که صداشو بلند میکرد و دستش را روی پریز برق میگذاشت تا هوای اتاق از نبودن خورشید تاریک نباشد رفت جلوی در راهرو ودر را باز کرد. بعد با حرفهایترین ژست ممکن خوشآمد گفت؛ و مهمانها را به نشستن نزد حبیب آقا دعوت کرد.
حبیب آقا یکی یکی با مهمونها خوش و بش کرد. به خیالش نشست بین آنها.
گیتی خانوم که از قبل سفره را انداخته بود غذای کشیده را داخل سفره چید. سفره پر شده بود از غذاهای معطّر در ظرفهای گران قیمت. آقای خانه بالای سفره بود و خانوم خانه پائین. آب و شربت و نان و بعد تعارف برای صرف غذا. گیتی خانوم در نقش جانشین مادر با غریبگی دلچسب و دوستداشتنی از مهمانها پذیرایی می کرد و حبیب آقا بر شدّت تعارفات میافزود.
هر چه این نقش قوّت میگرفت هیجان حبیب آقا هم افزوده میشد. یک وقتی گیتی خانوم نگاه کرد به مردش که سرخ شده. با دستپاچگی به سراغ یخچال رفت قرص به دست آمد کنار حبیب آقا نشست دو قرص میان وعدهی ناهار را به دست او داد. بعد هم لیوانی آب تا قرصها راحتتر بلعیده شود.
حبیب آقا لیوان آب را کنار دستش گذاشت و از گیتی خانوم خواست بنشیند سر جایش. بعد سرش را به راست و چپ گردادند و گفت: « این گیتی خانوم مادرتونه. احترامش واجبه. برای من از مادر هم دلسوزتره. خیلی مراقبمه. دیروز تا توی پارک دنبالم اومده بود تا مبادا از خیایان که رد میشوم ماشین بهم بزنه. اگر او نبود تا حالا هفت تا کفن پوسونده بودم یا توی بیمارستانهای مختلف این تخت و اون تخت شده بودم. گیتی خانوم خانومی می کنه بابا. آقا اسماعیل مرغا بِکش. سعید جان گل پسرم برای خانومت سالاد بزار. فریده خانوم حال مادرت چطوره؟ از اون بادمجون چرا نمیخوری زهره جون. تو مثل همیشه مظلومی. سعید که دیگه اذیّتت نمیکنه؟ هان این پسر ما سعید هم ….»
گیتی خانوم پر واهمه زل زده بود به دهان مرد روبرویش. چقدر حبیب آقا نگرانش میکرد. با این بازیهای عجیب و ترسناک. و او هم که همبازی بدی نبود برایش. حبیب آقا اینبار رو کرد به گیتی خانوم: «گیتی خانوم جان، خودتم غذاتو بخور. ببین چه کردی. ماست و خیار و پونه. به به». گیتی خانوم سرش پائین بود و توی بشقابش سعی میکرد قاشقی برنج جور کند و دهان بگذارد. امّا لرزش دست و نگرانیهای جدّیتری که داشت مانع از بالا بردن قاشق می شد. سکوت ناگهانی اتاق باعث شد تا نگاهش از ظرف غذا بیفتد به حبیب آقا که شاید دقیقهای بود زل زده بود به او. انگار مرد به خود آمده باشد به زن گفت: «دست مریزاد گیتی خانوم چه خوب همبازی من شده ای. میدانم حالم خیلی بده. تو این سفره را ردیف کردی تا با مهمونهای خیالی من حال مرا بهتر کنی. به حال خودم واقفم اما گاهی از این روزگار تلخ بی وفا دلخورم. ولی این را بدون من صدتا پسر کاکل به سر داشته باشم میدم و تو یکی را از دست نمی دم. « بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود». اونها که رفتند و بیوفایی پیشه کردند. پدر مریض و خیالاتی و آبروریزی مثل من چه به دردشون می خوره. مادرشونم که نیست این روزهای من را ببیند. امّا گیتی خانوم تو خصلت فرشته داری. گریه نکن. گیتی جان دست خودم نیست به خدا. نمیدونم الان تو خوشیام یا ناخوشی. ولی این بار دیگه تو این یه کلام حالم خوبه. «ماییم و نوای بینوایی بسم اله اگر حریف مایی». بیا از این سبزیهای پاکیزه هم بخور.»
نفیسه کریمی مسؤول کارگاه داستان نویسی