ماجرای پارچه سفید در مسیر پیادهروی اربعین چه بود؟!
به گزارش بیان نیوز، روح الله رجایی نوشت: شب اول از پیادهروی را در تیر ۱۰۰، در چادری بزرگ خوابیدیم. از خواب که بیدار شدم، چند نفر داشتند نماز میخواندند. خوشحال بودم از اینکه مرتضی و داوود خواب بودند و زودتر بیدار شده بودم، صدایشان کردم. بعد هم تندی رفتم بیرون که وضو بگیرم. وقتی برگشتم داوود و مرتضی داشتند به من میخندیدند.
مرتضی گفت: «تقبلالله یا شیخ ولی هنوز اذان ندادهاند». تازه فهمیدم ساعت ۳صبح است و آنها هم نماز شب میخواندهاند نه نماز صبح! خوابیدم و این بار مرتضی من را برای نماز صبح بیدار کرد. نماز را خواندیم و زدیم به جاده. هوا سرد بود و یادم نمیآمد آخرین بار در عمرم کی این موقع صبح پیاده راه رفته بودم. همینطور که راه میرفتیم مردم از موکبهای اطراف، وارد جاده میشدند. انگار از زمین آدم میجوشید.در کمتر از نیم ساعت جاده پر شد از هزاران نفر. خورشید بالا آمده بود و موکبدارها التماس میکردند صبحانه بخوریم. در یکی از موکبها شیر داغ و قهوه و چای و نان تازه و پنیر خوردیم. ولی آنها دستبردار نبودند، گاهی جوری خواهش میکردند که خجالت میکشیدی تعارفشان را قبول نکنی. نتیجه این خجالت کشیدن، ۳ بار صبحانه خوردن بود. دستآخر چاره کار را پیدا کردم. یک ساندویچ درست کردم و گرفتم توی دستم.
هر جا دعوت به صبحانه میکردند، ساندویچ را نشان میدادم و میگفتم: «مأجورید انشاءالله» حوالی ساعت ۱۰ تقریبا بساط صبحانه از موکبها جمع میشد اما بقیه پذیراییها برقرار بود.کمی بعد جایی روی زمین پارچهای سفید افتاده بود. بعضیها حواسشان نبود و از رویش رد میشدند. فکر کردم مال یکی از همین موکبدارهاست که باد آورده و اینجا افتاده است. گفتم لابد الان صاحبش میآید و پارچهاش را بر میدارد. از روی پارچه پریدم. مرتضی و داوود هم لابد مثل من خیال کرده بودند که از روی پارچه رد نشدند. چند قدم جلوتر اما مرد عربی جلویمان را گرفت و گفت که برگردیم. اشاره کرد که با کفش از روی پارچه رد بشویم. چیزی که پهن کرده بود روی زمین و میخواست از رویش رد بشویم، یک کفن بود. دستم را گرفته بود و میکشید. پاهایم قفل شده بود. چرا من؟ من چکار کرده بودم که یکی میخواست خاک کف کفشم روی کفنش باشد؟ مرتضی که گریه کرد، ما هم گریه کردیم.
نشستیم کنار جاده و این صحنه را نگاه کردیم. التماسهای مرد عرب دیدنی بود، خیلیها مثل ما از کنار پارچه رد میشدند و او دستشان را میگرفت و توضیح میداد که میخواهد کفششان را بگذارند روی کفنش. یاد حرف داوود افتادم که میگفت امام حسین(ع) به آدم عزت میدهد. کمی بعد، دیدن این صحنهها دیگر برایمان عجیب نبود. موقع تعریفکردن این خاطرات برای آنهایی که سفر اربعین نرفتهاند احتیاط میکنم. باید کمی واقعیتها را کمرنگتر تعریف کنم. همیشه ترسیدهام همهچیز را آنطور که بوده تعریف کنم و باور نکنند. شما باور میکنید کسی نوزاد چند ماههاش را بگذارد توی یک سبد و از ملت التماس کند از روی سبد عبور کنند تا بچه مریضش شفا بگیرد؟ شما باور میکنید یکی بیاید روی آسفالت جاده را جارو کند تا خاکش را جمع کند و ببرد توی مزرعهاش بریزد برای اینکه محصول آن سالش برکت کند؟ شما باور میکنید کسی که محتاج نان شبش باشد، پولی قرض کند تا برای زائران اربعین غذا بپزد؟ من آنچه را به چشمهای خودم میدیدم باور نمیکردم. سرم را که بالا آوردم دیدم به تیر ۳۰۰ رسیدهایم. به بچهها گفتم که چقدر سریع آمدهایم. داوود گفت: «امروز روز اول است، من اسمش را گذاشتهام روز شوق» اسم قشنگی بود. در روز شوق، خورشید هم بهنظرم قشنگتر از همیشه بود.