ساقینامه
خرابم بیا ساقی دلنواز
که دارم به لطف تو چشم نیاز
خمارم بیا و مرا مست کن
بجامی مرا لول یک دست کنمِیی ده که از خویش بیرون شوم
نه مجنون که استاد مجنون شومبیا ساقیا چشم من باز کن
دلم واقف از عالم راز کن
گشا پرده ی سرِّ دنیای دون
گره از معمای عقل زبونبه نور حقیقت شبم روز کن
دل جان من قابل سوز کنمدد کن که در فقر شاهی کنم
به راه آیم و سربراهی کنمکشم درد و یک سر صبوری کنم
نهم شِکوِه وانگه شَکوری کنممنم ساقیا بنده ی دردمند
درِ خویش بر میهمانت مبندگشا در که بینم تو را با سبو
به نجوا کشی از دل آوای هوبه من راه حشمت نمایی و من
رها گردم از بند زندان تنبه اعجاز می بال و پر وا کنم
سفر تا به افلاک اعلا کنمسپارم دل و جان به دست جنون
رها گردم از بند دنیای دونبیا ساقی ای محرم پاک خو
مرا درسی از راز خلقت بگوبگو تا زِ شک با یقین دم زنم
بُنِ تارِ تردید برهم زنم
رسم تا به آنجا که باید رسم
و گردند افلاکیان مونسمغبار از دو چشمم شود پاکِ پاک
غرورم بریزد بدامان خاکهدف جو و پاکیزه گردد دلم
شود کیمیا آب و خاک و گِلم
شناور شوم بین امواج نور
سخن بشنوم از پری و زِ حوربیا ساقیا ناز شستت بیا
به من وادی امن هستی نمابرقص آورم از تب راستی
بگیر از کفم غفلت و کاستی
بسودای عشقم تب و تاب ده
همه خشکیم را به سیلاب دهکه با ناخن خود کَنَم سنگ را
فراخی دهم دیده ی تنگ رابراشوبم این کهنه دیر خراب
و بینم جهان را چو نقش سرابشوم سیر از عالم مرده خوار
زِ گردونِ گردنده ی کَجمداربگوش فلک کُوسِ مردی زنم
بپایش کلاف رذالت تنمبیا ساقیا تاک ها تاک نیست
بجز نقشی از تاک بر خاک نیسترگانش همه پر زِ خون است و آب
ندارد یقین نطفه ای از شراب
خرابم بیا ساقی دلنواز
که دارم به لطف تو چشم نیاز«از این می نه آن می که حال آورد»1
«کرامت فزاید کمال آورد»چو نوشی دل آگاه و بینا شوی
به تسبیح حق ساز گویا شویبده تا که از خویشتن وا رهم
قدم بر سرِ پست دنیا نهم
پینوشت:
1- با استفاده ی بیتی از حافظ
سروده ی استاد قاسم اشراقی-سال 1360- تهران
و دیگر بدرود