زن ها موجودات عجیبی اند!
زن ها موجودات عجیبی اند؛ تا وقتی می خواهی دو روز تعطیلات را در خانه بگذرانی و چند صفحه کتاب بخوانی، هی غُر می زنند، هی حرف پشت حرف، هی نصیحت پشت نصیحت، که پا شو کاری کن، کاری که به درد بخورد! آخر کتاب خواندن شد نان و آب؟ و پا می شوی و ناودان را تعمیر می کنی، و پا می شوی و فرش ها را می شویی، و پا می شوی و به نانوایی می روی…
و بعد، زن ها تا تعطیلات تمام می شود و می خواهی بروی عسلویه و «مثل زنبور های کارگر کار کنی!» گریه می کنند و دلشان به رحم می آید و از نِق زدن هایشان پشیمان میشوند و برایت کشمش و نخودچی می گذارند در کیف ات و آیتُالکرسی را می گویند بخوان تووی راه که می روی! و تو می روی که سه ماه دیگر که تقریبن فراموشات کرده اند – یا تو آن ها را فراموش کرده ای – برگردی و دوباره بخواهی چند صفحه کتاب (اگر جرأت داری!) بخوانی تا غُر زدن ها دوباره شروع شود که:
«…آخر دو روز هم که آمده ای این جا، می روی در را روی خودت می بندی تووی اتاق که چه؟ که مثلن کتاب بخوانی؟ آخر یکی ببیند نمی گوید این رفته است آن گوشه مثل دیو خودش را قایم کرده است چه کند؟ آدم اگر با کسی قهر نباشد این قدر خودش را می کند تووی سوراخ؟ مگر کتاب را نمیشود تووی جمع خواند؟ یا یک روز دیگر خواند اصلن؟ اما خانواده را چی؟ خانواده را می شود یک روز دیگر دید؟ معلوم است که نمی شود! اگر داخل آدمیزاد بودی این حقیقت ساده را تا حالا فهمیده بودی! حواست کجاست؟ انگار نه انگار که دارم با دیوار حرف می زنم! سرش را انداخته است پایین عین چی! گوشت با من است؟ خیال می کنی ندیدم چطور مثل جُغد زل زده بودی به دیوار؟ آدم را وادار نکن آخر پیری ترکه دست بگیرد! آخر در آن دیوار صاحاب مرده چی هست که آدم هشت ساعت زل بزند به اش؟ هان؟ نگاه کن، یک دانه مو هم روی کلّه اش نیست! از بس به خودش فشار می آورد! تا کی میخواهی همه اش بین وهم و مکاشفه، بِ ایستی و انگشت تووی بینی ات کنی؟ تو هم مثل آدمیزاد بیا بنشین چاهار تا کلام صحبت کن! حرف بزن! سخن بگو! صحبت کن!… بیا، بیا از آن غار لعنتی بیرون و دعوت اولیا و مربّیان را لبیک بگو! زبان که داری شُکر خدا! در اجتماع هم که گشته ای! پس دیگر معطّل چی هستی؟… الآن این پشت بام ها یک کاهگِل اساسی میخواهند! دو روز دیگر باران هست، برف هست. این چاهار تا تیر پوسیده خراب میشود روی سرمان! صد بار به داشیِ بی غیرت ات گفتم این شیر آب چکّه می کند! انگار نه انگار که داری با اُلاغ حرف می زنی! به شما هم می گویند مَرد! همین جور وایساده است دارد مثل لاک پُشت من را نگاه می کند! لا اقل برو چند تا نان سنگگ بگیر بیاور! مگر نمی بینی آب گوشت داریم؟! نگاه اش کن! یک دانه مو هم برای نمونه روی کلّه اش نیست! گُلابی!»
بدبختی های دکتر عبدا… گوربانف