(تربیت صحیح!)
امروز صبح تووی آینه به قیافه ام نگاه کردم و با خوشحالی فهمیدم موهای یک طرف کلّه ام کمی بلند تر شده، در حالی که در قسمت های جلو و وسط سَرم همه چیز آب رفته است! فهمیدم به سن پختگی رسیده ام و بهتر است زودتر دست به کار شَوم؛ اولین کار رفتن به آرایشگاه بود، بعد هم تهیه ی شیرینی و گُل و کارهای بعدی…
جواد آقای آرایشگر، سرش خلوت بود. من که رسیدم، نوبت بچه ی 4 – 5 ساله ی نحیفی بود که موهای بلند و بوری داشت. پدر و مادر با کمک هم، بچه را روی صندلی نشاندند و دست هایش را از دو طرف محکم گرفتند. «آقای پرورشی» پدر بچه را فوری شناختم. روزگاری معلم مان بود.
به نظرم چاق تر و جو گندمی تر از قبل شده بود.
جواد آقا نیشش را باز کرد و گفت: الان برات خوشگل اش می کنم… و ماشین موزِر را زد به برق. بچه که تازه فهمیده بود چه خبر است، حرکتی کرد، اما نتوانست از دست های مهربان و نیرومند والدین نجات پیدا کند.
جواد آقا که همچنان می خندید ماشین و شانه به دست گفت: چیزی نیست! چیزی نیست! الان خوشگل اش می کنم! – بچه با چشم های درشت و گریان، ملتمسانه به مادرش نگاه کرد.
آقای پرورشی حرف جواد آقا را تکرار کرد: چیزی نیست! چیزی نیست!…
مادر بچه گفت: چیزی نیست عزیزم، الان تموم می شه!
جواد آقا، موزر را روشن کرد و نزدیک شد، اما بچه گریه بلندی سر داد و شروع کرد سرش را به چپ و راست تکان دادن.
مادر، دست بچه را وِل کرد و گردنش را محکم نگه داشت و گفت: هیییسسسس! گریه نکن قربون، من اینجام!
جواد آقا شانه را مقابل صورت بچه گرفت و فریاد زد: ببین شغال داره میاد! زیرِ میزِ! نگاه کن!
بچه یک لحظه ساکت شد و با چشم های اشک آلود زیر میز را نگاه کرد بعد دوباره و این بار بلند تر از قبل گریه را ادامه داد.
آقای پرورشی(پدر بچه)، که ظاهرن یاد داستان چوپان دروغ گو افتاده بود، داد زد: گرگ! گرگ آمد! ببین اونِ ها! – و از این که از دانش معلمی استفاده کرده بود به خودش افتخار کرد!
اما بچه که حسابی ترسیده بود نعره های ترسناکی می کشید و شُر شُر اشک می ریخت و همچنان پاها و سرش را تکان می داد.مادر بچه گفت: مار! نگا کن، مار! اگه گریه کنی می ره توو دهن ات! – و محکم تر گلوی بچه را فشار داد؛ طوری که دهان بچه باز ماند!جواد آقا که معطل شده بود و دیگر عقلش کار نمی کرد، به من نگاه کرد و گفت: آقاهه را ببین! دکتره! آمپول می زنه! آمپول! – بچه همین طور که نعره می کشید برگشت و از لای اشک ها به من نگاه کرد و آقا جواد ذوق زده از فرصت استفاده کرد و با شانه ی تیز و دندانه دار، محکم دوتا توو سرِ بچه کشید! بچه که از این حرکت شوکّه شده بود شروع کرد زوزه کشیدن و لرزیدن! – و ماشین مووزر پسِ کله اش را سفید کرد.آقای پرورشی، دست های بچه را گرفته بود و برای دلداری می گفت: عیب نداره عزیزم! ببین! عمو چاقو داره! گریه کنی می گم بیاد گوشتو بکنه! شمشیر هم داره!! – و به من چشمک زد. فکر کنم این بار یاد چنگیز خان مغول افتاده بود!من دست ارادتی به سینه گذاشتم و به نظرم رسید بروم دستش را – به عنوان معلمی که یک سال برای من زحمت کشیده و کتکم زده بود- ببوسم، که وقتی دیدم دسته های مو، یکی پس از دیگری روی آستین گُشادش می افتد، منصرف شدم و در عوض تصمیم گرفتم خودم را با نشریه ای که روی میز افتاده بود سرگرم کنم: «بیان نشریه ی فرهیختگان»: «وظایف منتظران در عصر غیبت»…زوزه های بچه غیر طبیعی شده بود؛ انگار داشت خفه می شد. من دخالت کردم و گفتم: ببخشید خانوم، فکر کنم اگه دست تان را شُل تر کنید بهتر باشه!- بچه به سرفه افتاده بود. مادر با عصبانیت گفت: هییسس! ساکت! می دَم آقا گُرگه آمپول بزنه ها! می بینی معتاده! – من تووی آینه نگاهی به قیافه ام کردم دیدم بیشتر شبیه زِبل خان شدهام، تا گرگِ معتادی که آمپول هم می زند!جواد آقا، دورِ کله ی بچه را سفید کرده بود و وسطَش را گذاشته بود. بعد لبخند ماهرانه ای زد و گفت: دیگه تمومه! اینِ ها! فقط این بالایش را هم بزنم! آهاااان! – و شروع کرد روی کله را هم زدن!آقای پرورشی که دید رنگ بچه پریده و دارد از حال می رود، گوشی اش را در آورد و بلند گفت: ألو! عمو رضا! اومدی خونه ی ما؟ حمید کوچولو را هم آوردی؟ آهااان! حمید کوچولو ماشینِ شم آورده؟ قطارش را چی؟ خُب پس، آورده؟! ما هم قربانعلی را آوردیم آرایشگاه، الان تمام می شه، میایم!! – و با این نقشه ای که پیاده کرد، طوری شادمان شد که انگار تمام وظایف پدری را انجام داده است!کار تمام شده بود. جواد آقا گفت: ببین چه خوشگل شد! – و کلّه ی بچه، مثل یک سیب زمینیِ صاف و بدون دست انداز، افتاد روی دستهی صندلی. بچه از هوش رفت!مادر بچه، یک هو جیغ کشید: ای وا!! چرا همچین شد؟ خدایا به دادم برس! آقا جواد آقا! آقای دکتر!… و وحشت زده به من نگاه کرد.جواد آقا گفت: یعنی چه؟ چرا ناراحت شد! مگه مدلش بد بود؟ لااله الا الله! بذار آب بزنم…مادر بچه در حالی که گریه می کرد و بچه را تکان می داد گفت: بد بود؟ چی بد بود؟ آب بزنی؟! …جواد آقا یک مشت آب پاشید به صورت بچه که بچه سکسکه ای کرد و دو باره با بی حالی زوزه را از سر گرفت.دوباره گل از گل جواد آقا شکفت: آهاااان! درست شد! می خواستم براش مدل داعشی بزنم ها! بهتر نبود آقای پرورشی؟آقای پرورشی دست بچه را ول کرد، به من خیره شد و گفت: دیدی چی شد؟ نزدیک بود بچه زَهره تَرک بشود!
یادداشت های دکتر عبدا… گوربانف
_________________
بعد از تحریر: راستی بلاخره وقتی جواد آقا بلایی را که سر قربانعلی آورده بود، سر من هم در آورد، از خیر مراحل بعدی گذشتم؛ زندگی ای که در آن آدم مجبور به آن همه اخلاق نیکو، راست گویی و تربیت صحیح باشد یک مقدار برای من سخت است.