خدایا کمک کن به این مرد تنها…
به نام خدا
خدایا کمک کن به این مرد تنها…
یک سال گذشت – و من هم چنان به شطّی از روزنامه های باطله نگاه میکنم در حالی که روی پاهای خودم ایستاده ام. یعنی روی پاشنه پاهای خودم. درستش همین است؛ پاشنه ی پا! تکیه گاه های عزیزِ پوست کُلفت! من همیشه روی پاشنه های پای خودم ایستاده بودم و بی اعتقاد به حرف “پیتر دِراکِر” که: «وقتی می خواهید راهبرد را تعریف کنید روی پنجه های پایتان بِ ایستید!» در سکون محض، به جریان عظیمی از الفاظ کهنه نگاه می کردم… تا اینکه بِل أخَره، ندایی غیبی از جایی به گوش رسید و گفت:
«ای در خواب مانده، برخیز که چار سال دیگر از عمر نا مُتوازنت الَکی الُکی گذشت!»
گفتم: همچین الکی هم نبود!
گفت: مثلن؟
گفتم: همین مطالب ادب و هنریات – !!! هنر و ادبیات.
گفت: کجای کاری؟ چه کسی هذیان های نفس بِزه کار تو را می خواند؟ بس است هر چه نوشتی و کسی نخواند. خیال میکنی در عصر طغیان نوشته های بیمخاطب، ننوشتن تو، کجا را خراب میکند؟
دستی به شیارهای مُعرِّق پیشانی ام کشیدم و گفتم: آخر فکر کنم مردم زیادی مطلب من را می خوانند. حیف است!
گفت: این ها تَوهُم است. مردم زیادی در کار نیست. آن ها چند نفر از دوستان خودت و یک نفر از دشمنانت بیش نیستند!
گفتم: البته من برای دل خودم مینوشتم ولی فکر می کردم خیلی ها دلنوشتههای من را دوست داشته باشند.
گفت: خدا پدرت را بیامرزد. بلند شو که ماشین کارگرها رفت!
گفتم: آیا می شود من پیاده سفر کنم؟ مثلن از راه کوهستان؟ مثل پِپِرو، استِکو و چوچو؟ و یاد آن مطلبی افتادم که یک سال پیش، وقتی صفحه ی هنر و ادبیات را شروع کرده بودیم نوشتم؛ آن جا هم یک نفر پای پیاده سفر می کرد و افق ها را گَز می کرد!
گفت: اشکالی ندارد. فقط برخیز که خیلی معطل کردی – ای در خواب مانده!
2) امروز توی جاده هستم. در حال حرکت. پیش به سوی آینده! پیش به سوی ابهام! پیش به سوی اِلدِرادو! فقط ناراحتم که نشد پیاده سفر کنم. راسّیاتش ترسیدم گیر دزدان دریایی بیفتم! آخر من اگر در بیابان با شتر هم سفر کنم، احتمال این که کوسه ای نهنگی چیزی بزند سر به نیستم کند هست! خلاصه بلیت اسکانیا را گرفتم با دو عدد ساقه طلایی. سوهانی ها که پیاده شدیم، گرما به طرز جالبی داشت همه مان را خفه می کرد. مردم دور میز ها تند تند ساندویچ، نوشابه و چای می خوردند و عرق می کردند. من دو تا مشت آب شور به صورتم زدم و پوونصد تومن پول بی زبان مملکت را دادم به مأمور توالت. با این که خیلی دلم می خواست ساندویچِ همبرگر بخورم ولی ادای آدم های سیر را در آوردم و نگاهی به کتاب های آشپزی و فال انداختم بلکه اتوبوس حرکت کُند. من همیشه حواسم به فروشنده هایی هست که مثل “جیم هال” آدم را لُخت می کنند. من گول قیمت های سه لّا پهنا را نمی خورم. من ساقه طلایی می خورم. البته بعد که سوار اتوبوس شدم. آن هم یواشکی!
دوباره راه می افتیم. در سفر آب باریکهای از معنا به چشم می خورد. درخشنده و ابدی؛ مثل یک گنج تمام نشدنی! اما در سفر گرسنگی هم هست. تنهایی هم هست. رنج ابدی هم هست. و همه ی این ها در مفهوم “آب باریکه” نمایان است! و این شعر ساده که مدت ها پیش سروده ام چه قدر مناسب این حال و هواست:
خدایا کمک کن به این مرد تنها
به این مرد تنها کمک کن خدایا
دلی دارم اندازه ی یک قناری
غمی دارم اندازه ی آفریقا…
و این خاصیت سفر است. اما یکجانشینی چه؟ یک جا نشینی، شطّ بزرگی از روزمرّگی ست. یک طغیان گسترده و کسالت آور. طغیان تلوزیون، مطبوعات و کاغذهای باطله. الان بیش از یک سال است که برای نشریه مطلب نوشته ام و دانسته ام که در سیل عظیم نوشته ها، احتمال این که کسی چشمش به مطلب من بیفتد، یک به بی نهایت است!
و تازه فهمیده ام این پاشنه های عزیز و پوست کُلفت، دارند به من خیانت میکنند؛ آن گاه که به من درس ایستادگی می دهند! گاهی آدم باید درس فرار را بیاموزد؛ همان طور که “میگ میگ” روی پنجه می ایستد و خیلی سریع از دست احمق ترین گرگ جهان فرار می کند…
علی رضا طاهری نیا
مدیر صفحه ی هنر و ادبیات