امروز : یکشنبه ۲ دی ۱۴۰۳

تاریخ خبر : ۹۴/۰۵/۰۱
کد خبر : 28600
چاپ خبر :
یادداشت:

روایت من؛ نقطه ی آغاز در هنر

یکی از ‌این دوستان خیرخواه، توی پیاده رو به من رسید گفت: تو در نوشته‌هایت خیلی مَن مَن ‌می‌کنی!!

به نام خالق متن هستی

روایت من؛ نقطه ی آغاز در هنر

یکی از ‌این دوستان خیرخواه، توی پیاده رو به من رسید گفت: تو در نوشته‌هایت خیلی مَن مَن ‌می‌کنی!! البته صراحتن نگفت من من! اما با توجه به نگاه نافذ، سبیل حنایی و بیانیه‌ای که قرائت کرد،‌این معنا مستفاد ‌می‌شد که بنده خیلی خود شیفته ام! چرا؟ چون خیلی در نوشته ها به خودم ‌می‌پردازم! بهش گفتم؛ آخه اخوی! به نظر شما، اساسِ ذوق هنری – و مخصوصن ذوق ادبی- داشتن درک درستی از همین «مَن» نیست؟ همین من آگاهی! که بشود همان «خود آگاهی!»‌ایا کم نیستند آدم‌هایی که اون قدر در مواجهه با خودشون بیگانه و جاهل اند، که حتا یک پیامک تبریک ساده را هم بلد نیستند بنویسند و حتمن باید از یک جایی کپی کنند؟ و‌این در حالیه که نویسندگانی مثل «توماس مان» یا «هرمان هسه» غیر از آن همه دیوان و رمان، هر کدام بیست – سی هزار نامه ی ادبی و… نوشته اند و در تمام اون نامه ها، روایت دقیقی از خودشان به جا گذاشته اند؟ هان؟‌ایا غیر از‌اینه؟ اصلن چرا راه دور برویم؟ همین «سفر نامه نویس» ها و «خود زندگی نامه نویس»‌های خودمان، مثل سعدی، ابن بطوطه، امام محمد غزالی، گوته، سن سیمون و… که چقدر (من زندگی نامه) یا اتو بیو گرافی نوشتند و هی خودشان را شرح دادند و روایت کردند؟ هان؟ چرا‌این ها را ن‌می‌گی؟!
یا مَثَل؛ جمله ی‌این فیلسوف اجنوی را در نظر بگیرید. کاری به کفریّاتش نداریم. ببینید چی ‌می‌گوید. به گمانم فرانسیس بیکن باشد. ‌می‌فرماید: «هیچ چیز حیرت انگیز تر از‌این نیست که آدم از پنجره نگاه کند و خودش را در کوچه ببیند، در حالی که در یک دستش پلاستیک خیار گوجه، و در دست دیگرش یک دبّه ماست است!» البته او جزییاتش را نگفته، ولی اصل مطلب همان است که یکی خودش را ببیند که دارد از کوچه رد ‌می‌شود! اصل مطلب نگریستن به خود یا «من» است حالا چه در کوچه، چه در آشپزخانه هنگام آماده کردن آبدوغ خیار، چه در هر کجا!
اصلن ‌می‌دانید؟ من کاری به‌این حرف ها ندارم. من فقط ‌می‌دانم که «من» عجیب ترین موجود هستی است. اگر گفتید چرا؟! چون‌این «من» نه تنها همه چیز عالم را درک ‌می‌کند بلکه خودش را هم درک ‌می‌کند! یعنی درعین حال که دارد درک ‌می‌شود دارد درک هم ‌می‌کند! و از آن هم عجیب تر‌این که‌این «من» همین جور که جهان را و خودش را درک ‌می‌کند، آن ها را روایت هم ‌می‌کند! کاری که مثلن از یک الاغ یا یک کلاغ ساخته نیست. چون آن ها حداکثر – و با کلّی گذشت و چشم پوشی – شاید یک چیزهایی را درک کنند ولی دیگر روایت ن‌می‌کنند! هر چقدر هم که صدای فصیحی هم داشته باشند!
خب، حالا ‌می‌رویم سراغ بنده. مگر من چه کردم؟ من خودم را روایت کردم دیگر! کاری که ظاهرن به مذاق حضرت عالی خوش نیامد. هیچ اشکالی ندارد چون شما ممکن است به‌این مسئله واقف نبوده باشید. شاید ن‌می‌دانستید که اتفاقن ارزش انسان به همین قدرت روایتگری از خودش است. و شاید به‌این موضوع نیندیشیده بودید که نقطه ی تمایز انسان از دیگر موجودات ماورا و مادون همین روایت کردن است. حتا فرشته ها هم که ‌می‌خواستند روایت خودشان را به خدا بگویند خدا گفت، ساکت! شما ن‌می‌دانید! ولی به بابا آدم ما گفت؛ بابا آدم! تو بهشون بگو! یعنی تو روایت کن! خب آدم هم چیزهایی گفت که‌ای کاش ما ‌می‌دانستیم دقیقن چی گفت؟ ولی چه کنیم که فقط خدا فهمید آدم چی گفت و به احتمال زیاد شیطان! (چون شیطان هم آن طرف ها بود.) حالا از‌این حرف ها گذشته، اصل حرف‌این است که آدم توان روایت کردن را داشت و آن هم به خاطر «منِ» هستی یافته اش بود! جوری که‌این من هستی یافته، حتا در خواب هم ‌می‌توانست روایت کند. به قول بابا گفتنی: «ما انسان ها همان گونه که قدم ‌می‌زنیم یا خواب ‌می‌بینیم، روایتگری هم ‌می‌کنیم. ما روایت ها را به منظور توضیح زندگی به دیگران، یا به خود ‌می‌سازیم!»= ( ر.ک: نگاه نو/ پاییز 93 / ص 152)
پس نتیجه ‌می‌گیریم ما هم روایتگر زندگی هستسم هم روایت شونده! اتفاقن نقطه ی آغاز هنر همین جاست؛‌این که بتوانی خودت را بی تکلف و به درستی روایت کنی. البته خیلی از انسان ها‌این کار را ن‌می‌کنند چون درک درستی از خودشان و جهان پیرامون شان ندارند. اصلن به ساحت درک کردن نزدیک ن‌می‌شوند که بخواهند روایت کنند (مثل آقا کلاغه!) برای همین همیشه گنگ و سرگردانند. حواسشان به خودشان نیست. التفات ‌می‌فرمایید؟ گول و پرت هستند. من ن‌می‌گویم هنرمند واقعی منم. اما تلاش من توی نوشته‌هایم نوعی حرکت از آغاز بود. حرکت از «من»! من خواستم به «من» خودم نزدیک بشوم تا بتوانم به روایت درستی از هستی دست پیدا کنم. حالا شما خیال ‌می‌کنی بنده خواسته ام خودنمایی کنم؟ در حالی که حقیقت همین ها بود که خدمتتان عرض کردم ولاغیر! التفات فرمودید پدر جان؟
حرف که به‌این جاها رسید‌این دوست خیرخواه ما یک چند ثانیه‌ای سرش را پایین انداخت. تابی به سبیل حناییش داد. بعد مثل‌این که یک هو یادش افتاده باشد که غذا دارد روی اجاق ‌می‌سوزد و زنش هم خانه نیست، نگاه وحشت زده‌ای به ساعتش کرد. آنگاه شروع کرد به دویدن! آن هم بدون خداحافظی! ‌می‌بینید روزگار را؟!

علی رضا طاهری نیا
مدیر صفحه ی هنر و ادبیات

Cloob Facenama Facebook Twitter artabaz Digg Stumble Upon
نظرات

دیدگاه شما

تبلیغات