امروز : یکشنبه ۲ دی ۱۴۰۳

تاریخ خبر : ۹۴/۰۵/۰۱
کد خبر : 28588
چاپ خبر :
طنز:

تجدیدی در درس دینی

همه بچه ها تصمیم گرفته بودیم از سادگی و صمیمیت آقای شمس علی استفاده کنیم و مجبورش کنیم ما را به یک طبیعت گردی علمی ببرد.

بعضی وقت ها فکر می کنم اگر خداوند مهربان، روز قیامت، درِ بهشت را باز می گذاشت تا سر فرصت به حساب خلایق رسیدگی کند، ما آن قدر بی جنبه بودیم که بدون ذرّه ای معطّلی، هجوم می بردیم به طرف بهشت و با آبرو ریزی، شاخ و برگش را هم می خوردیم!
واقعن تصور کنید؛ شیپور به صدا در می آید. اموات از شکاف گور ها سر می کشند. موهای خاک آلودشان را می تکانند و وقتی چشم شان به درخت های پر از میوه ی بهشت افتاد، کفن ها را رها می کنند و علی علی! انگار یادشان رفته که قرار است پنجاه هزار سال زیر آفتاب قیامت انتظار بکشند تا به سزای عملشان رسیدگی بشود. آدم های خوب هم که به حساب و کتاب رستاخیز اعتقاد دارند، اول قاتی ماجرا نمی شوند؛ یک گوشه می ایستند و با عصبانیت به جماعت لخت و پتی – که مثل مور و ملخ به طرف بهشت سرازیر شده اند- نگاه می کنند. لابد منتظرند یک نفر پیدا شود و جلوی این همه بی فرهنگی را بگیرد! اما چون کلاهِشان را پسِ معرکه می بینند آن ها هم دل را به دریا می زنند و همرنگ جماعت می شوند! خلاصه کسی به کرسی عدالت و نظارت وکیلان محشر اعتنا نمی کند و همه – مردگان از گور در رفته – مشغول بخور بخور و بریز بپاش می شوند. متولیان قیامت و ملایک عذاب هم که واقعن انتظار چنین هرج و مرجی را نداشتند لای گرد و غبار کمی پلک می زنند و چون بیابان را خالی از سکنه می بینند می روند زیر جهنم را کم می کنند و مثل بچه ی آدم وارد بهشت می شوند و درب را پشت سرشان محکم می بندند!
اگر همه چیز بر اساس تخیل بود، برای ما که تا حالا یک سلسله جبال گناه به آخرت فرستاده ایم لااقل دریچه ی امیدی باقی می ماند. شاید می شد مثل این دنیا از شلوغ پلوغی ها استفاده کرد و گلیم بخت سیاه را از آب بیرون کشید. اما قربان بزرگی خدا که هیچ کس از زیر نگاه تیز و حسابگرش قسر در نمی رود که ان الله بکل شی‏ء محیط، و در نهایت بدا به حال رفوزه شدگانِ از زیر کار در رو! 1
این ها را گفتم تا خاطره ای را از سال های دور برایتان تعریف کنم. کلاس دوم راهنمایی می رفتم. آخرین روز های سال تحصیلی بود. با آقای «شمس علی» درس دینی داشتیم. همه بچه ها تصمیم گرفته بودیم از سادگی و صمیمیت آقای شمس علی استفاده کنیم و مجبورش کنیم ما را به یک طبیعت گردی علمی ببرد. آقای شمس علی رضایت نمی داد ولی ما همه با التماس جیغ می زدیم؛ آقا شمس علی! آقا شمس علی! تو را به خدا! تو را به علی!… آقای شمس علی که خیلی به قسم اعتقاد داشت سرخ شد. کمی روی صندلی جا به جا شد. گردنش را خاراند. و در نهایت با یک شرط قبول کرد! این که قسم بخوریم اگر رفتیم آن جا، به باغ کسی دست درازی نکنیم و عذاب ابدی و ناله و نفرین مردم را برای خودمان و پدر و مادرمان نخریم! ما هم با مظلومیت تمام قول دادیم و قسم خوردیم که حضرت عباس به کمرمان بزند اگر بخواهیم به باغ کسی دست کجی کنیم، یا بخواهیم چیزی از کسی بخریم! و آن قدر یتیمانه قسم خوردیم که اشک دور چشم هایمان حلقه زد و آقای شمس علی نزدیک بود گریه اش بگیرد! برای همین روی سر چند تایمان دست کشید و لُپّ مان را هم کشید و به ما گفت نیاز نیست این قدر خودتان را ناراحت کنید من حرف شما گل های بهشتی را باور می کنم! خب دیگر گریه نکنید! برویم!
ما خیلی آرام مدرسه را ترک کردیم و تا روی تپه ای که مشرف به باغ های انگور بود مؤدبانه در کنار آقای شمس علی قدم زدیم. آقای شمس علی خرسند از تربیت صحیح ما با چشم های نیمه بسته در حالی که ملکوت آسمان ها را سیر می کرد برای ما موعظه می خواند و ما به نصیحت های اخلاقی او با اشتیاق گوش کردیم و لبخند زدیم.
اما وقتی سر تپه رسیدیم تلالؤ انگورهای رسیده – در فاصله ی بیست قدمی- چنان اختیار را از ما گرفت که تقریبن همه ی بچه ها بدون معطلی به طرف باغ هجوم بردند و از در و دیوار و دار و درخت بالا رفتند و شروع کردند به نابود کردن محصولات باغی! آقای شمس علی توی باغ نبود! و همچنان مشغول سخنرانی بود که من و دوستم – که تنها بازماندگان راهزنان بودیم – نتوانستیم این همه حق کشی و بی عدالتی را تحمل کنیم و گلایه آمیز فریاد زدیم؛ آقا شمس علی! آقا شمس علی! نیگا کنید نسناس ها را!!
آقای شمس علی را انگار برق گرفت! چشمانش را باز کرد و با گفتنِ «یا جدّه ی سادات به فریاد برس!» دو دستی به سرش کوبید! ما دو نفر هم که برای او کاری از دستمان ساخته نبود در حالی که همان عبارت را تکرار می کردیم که: «ببینید نسناس های دزد را!» آقای شمس علی را تنها گذاشتیم و خودمان را به دوستان همکلاسی و برادران دینی مان رساندیم که داشتند خوشه های عسکری و یاقوتی را با شاخه می بلعیدند! بعضی ها هم کیسه های پلاستیکی که از قبل آماده کرده بودند را پُر می کردند!
که البته تمام این خوشه ها و شاخه های نیم خورده زهر مار شد و از دلمان در آمد. وقتی با کمال شرمندگی مقابل مدیر مدرسه و باغداران زحمتکش ایستاده بودیم و به فحش هایی که به معلم مان می دادند گوش می کردیم! وقتی کتک سیری از ناظم بی شاخ و دم مدرسه خوردیم و وقتی که آن سال همه مان در درس دینی تجدید شدیم!
1) البته ما همچنان با وجود سلسله جبال گناه، به رحمت واسعه ی پروردگار خیلی امید داریم که نا امیدی خودش بد ترین چیز است. و از خدا می خواهیم که فقط ناامید و ناکام از این دنیا نرویم.

دکتر عبدا… گوربانف

Cloob Facenama Facebook Twitter artabaz Digg Stumble Upon
نظرات

دیدگاه شما

تبلیغات