چاپ خبر

خبرگزاری بیان گلپایگان

اخبار شهرستان گلپایگان و اخبار مهم کشور و جهان

مرخصی نیمه تمام

حدود 45 روزی بود که در جبهه مانده بودیم که به ما مرخصی دادند. قرار شد ده روز به مرخصی برویم . به همراه دوستم علی جان ظاهری و محمد ظاهری عازم شهرمان شدیم.من پولی برای رفتن نداشتم لذا از یکی از مجاهدان عراقی 500 تومان قرض گرفتم به همراه دو دوستم با ماشین تدارکات به شهر بستان رفتیم چند روزی بود که حمام نکرده بودیم .به همین جهت به همراه یکدیگربه حمام عمومی شهر بستان که در مجاورت سپاه واقع شده بود رفتیم .حمامی که پر بود از رزمندگان اسلام از یگان های مختلف و مکانی بود که معمولاً شوخی بچه ها گل می کرد. هر چند خطر بمباران را نیزبه همراه داشت و خیلی نمی شد در آن ماند .پس از استحمام از سپاه بستان با یکی از ماشین های تدارکات به شهر اهواز و ایستگاه قطار رفتیم یادم نیست چه ساعتی قطار حرکت کرد حدود ساعت یک بامداد به شهر اراک رسیدیم در آن موقع از شب امکان حرکت به سمت گلپایگان نبود.هوای سرد زمستانی وکمبود وسایط نقلیه موجب شد تا به مسافر خانه ای در شهر اراک رفته وآن شب سرد زمستانی را به صبح برسانیم. صبح به پلیس راه اراک رفتیم جاده لغزنده وپر از برف بود به همین خاطر تردد وسایط نقلیه بسیار کم بود و مینی بوس اراک – گلپایگان هم آن روز به علت بارش برف و کمبود مسافر حضور نداشت. با کمک افسر پلیس راه اراک سوار کامیونی که به سمت گلپایگان می رفت شدیم و حدود ساعت ده صبح به سهر گلپایگان رسیدیم و سپس با یک پیکان سواری به شهر گوگد رسیدیم. آن دو دوستم که پسر عمو هم بودند با خوشحالی به سمت منازلشان که تقریباً نزدیک هم بود رفتند.از هم جدا شده بودیم و من به تنهایی با دلهره به سمت منزلمان می رفتم در حالی که نمی دانستم چه برخوردی با من می شود .نگرانی ام بیشتر به خاطر این بود که پدر و مادرم مانع از بازگشت دوباره من به جبهه شوند. اما دلهره ام بی جا بود .وقتی به منزل رسیدم با استقبال گرم پدر و مادرم روبرو شدم . دوستم مجید منتظری ساعت 11 شب 26 دی نامه ای را که نوشته بودم به پدرم داده بود . پدر و مادرم نیز پس از آنکه نامه را خوانده بودند آرام شده و مرا بخشیده و به خدا سپرده بودند. از شدت علاقه ای که به جبهه داشتیم با اینکه ده روز مرخصی داشتیم ولی فقط 3 روز در شهر ماندیم و دوباره تصمیم گرفتیم به جبهه برگردیم .دیگر شب های آرام و بی سروصدا را دوست نداشتیم . صدای تیراندازی ، صدای سوت خمپاره و غرش هواپیما به گوش نمی رسید. دلمان برای دوستان مجاهد و دوستم موسی درویشی فر تنگ شده بود . قایق سواری ، بلم رانی و کلی خاطرات قشنگ .البته مجاهدان عراقی بعداً به شهرما آمدند و سپس به زیارت مولایمان علی ابن موسی الرضا (ع) در مشهد مقدس مشرف شدند .
بلیط قطار اراک – اهواز گرفتیم از گلپایگان به خمین و سپس به اراک رفتیم و سوار قطار شدیم . در کوپه قطار با یک مادر و دو فرزندش که از اهالی دزفول بودند همسفر شدیم . یکی ازفرزندان این مادر در موشک باران شهر دزفول شهید شده بود .
آن مادر به ما خیلی محبت کرد ، اظهار محبت های او ما را شرمنده می کرد . در جنگ اگر خواهران نمی توانستند مستقیماً با دشمن وارد نبرد شوند ولی خدمات و محبت های آنان روحیه رزمندگان را صدچندان می کرد.یاد قصه آن پیرزن افتادم که وقتی در کوچه ها برای رزمندگان اسلام کمک های اهدائی مردم را جمع می کردند ، پیرزن یک تخم مرغ آورده بود که آن را به رزمندگان اهدا کند گفته بود می دانم قابل نیست ولی می خواهم نام مرا در صف کمک کنندگان به رزمندگان اسلام ثبت کنند.
همانند پیرزنی که با کلاف نخ به خرید یوسف رفت تا نام او را در صف خریداران یوسف بنویسند یا زمانی که خواهران برای رزمندگان اسلام نامه می نوشتند .وقتی نامه های آنان را می خواندیم به حال آنها قبطه می خوردیم ، جمله هایی در نامه ها به کار می بردند که خیلی بزرگتر از سن شان بود .بچه های هشت نُه ساله جملاتی با مضامین بلند و عارفانه می نوشتند البته خیلی از اوقات همراه با نامه هایشان هدایایی هم می فرستادند پول و اجناس ارزشمند .
در جبهه هر وقت بیکار می شدیم نامه ها را می خواندیم . من سعی می کردم حتماً جواب نامه ها را بنویسم چون خاطره خوبی از نامه نگاری داشتم .خاطره دوستم محمد باقر گورابی که از طریق نامه نگاری با هم آشنا شده و با راهنمائی و کمک او به جبهه آمده بودم .ای کاش چند نامه را به عنوان نمونه داشتم تا امروز آن را چاپ می کردم تا آیندگان بدانند و از مضامین بلند وعاشقانه و عارفانه ی آن لذت ببرندو از آن مضامین زیبا، که گاهی هر عبارتش خلاصه ی یک کتاب اخلاقی ،عر فانی و… بود استفاده کنند.

نوشته آزاده دفاع مقدّس محمّدرضا آقامحمّدی

ثبت شده در سایت خبرگزاری بیان گلپایگان
کد خبر : 23426 و در روز چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 ساعت ۰۸:۴۶:۲۷
2024 copyright.