امروز : یکشنبه ۲ دی ۱۴۰۳

تاریخ خبر : ۹۴/۰۲/۲۳
کد خبر : 23407
چاپ خبر :
داستان کوتاه

«جدال بی فایده»

نهار خوردنمان که تمام شد، بابام سبیلش را پاک کرد و گفت: عصر برو خانه خواهرت بگو شب بیاند اینجا. بابام که دراز کشید من از خانه زدم بیرون که بروم خانه ی خواهرم این ها.
اواخر خرداد بود. از سایه ی چنار ها که رد کردم، هُرم داغ هوا توی صورتم خورد. آسفالت کف کوچه از خودِ آفتاب هم داغ تر بود. توی راه به خودم غُر می زدم که: حالا وقت خوبی نیست برای پیغام بردن. شاید خواب باشند! اما دیگر راه افتاده بودم و دلم نمی آمد برگردم. قیافه پُف کرده ی دامادمان را تجسم می کردم که با نگاه سرزنش آمیزش می گفت: این موقعِ روز؟! از این وَرا ؟!
به خودم گفتم فقط یکبار در می زنم آن هم کوتاه، طوری که اگر خواب باشند بیدار نشوند، اگر هم جواب ندادند فورا برمی گردم.
گرما کلافه ام کرده بود. رسیدم درب خانه خواهرم. زنگ کوتاهی زدم و صبر کردم. به کوچه نگاه کردم. خلوتِ خلوت بود. باز به خودم غُر زدم که: بابا خوب نیست اینوقتِ روز! کار داشتی؟ خُب یک ساعته دیگه می آمدی! عصر را که ازَت نگرفته بودند!
گرما غوغا می کرد، انگار خورشید داشت آخرین توانش را امتحان می کرد تا همه جا را ذوب کند! این پا و آن پا کردم و دوباره شاسی زنگ را فشار دادم؛ این بار طولانی تر و محکمتر! به کوچه نگاه کردم، کسی از آن حوالی رَد نمی شُد. حوصله ام سر رفته بود. شاسی زنگ را دوباره فشار دادم. آخه چرا باز نمی کند؟ لعنت به این گرما !
آفتاب پَسِ گردنم را می سوزاند. عرق از پوستم می جوشید و بخشی از آستین و مُچ دستم را خیس می کرد. دوباره زنگ زدم. چند بار هم درب را با مُشت زدم. فکر کردم حتما زنگ خراب است. کلافه از گرما در را محکم چند بار دیگر کوبیدم. صدای باز شدن دری آمد. درب حیاط همسایه کناری بود که باز می شد. مرد چاق همسایه با صورتی خواب آلود و چشمانی پُف کرده از شکاف در ظاهر شد و با لحنی گرفته و عصبانی گفت: نیستند آقا! پیش از ظهر با بچه هاشون رفتند بیرون!
و با قیافه ای عبوس تر در رابه هم کوفت و غُرغُرش را با خودش بُرد که می گفت: بی خیال هم نمیشه! نه یه بار، نه دو بار… نه ده بار…
هُرم داغِ آسفالت، کف پایم را داغ کرده بود. زیر لب به خودم غر زدم: عصر را ازَت گرفته بودند؟؟ مردک!

اثری از حسن اشراقی

Cloob Facenama Facebook Twitter artabaz Digg Stumble Upon
نظرات

دیدگاه شما

تبلیغات