چاپ خبر

خبرگزاری بیان گلپایگان

اخبار شهرستان گلپایگان و اخبار مهم کشور و جهان

دختر سه‌ساله‌ام از لحظه شهادت پدرش با خبر بود

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بیان گلپایگان؛ علیرضا محمدی- خلبان بالگرد تهاجمی کبری که در دوران مجاهدتش مفتخر به دریافت 18 سال ارشدیت و همچنین سه درجه تشویقی شده بود، با وجود همه حماسه آفرینی‌هایی که داشت، کمتر شناخته شده است و مخصوصاً نسل جوان کمتر با نام یحیی شمشادیان آشنا هستند. اخیراً که سفری به مناطق عملیاتی کرمانشاه داشتیم و با خلبانان هوانیروز دیدار کردیم، هرکجا که می‌رفتیم یادی از شمشادیان در کنار بزرگمردانی چون شیرودی و کشوری به میان می‌آمد و ما در حیرت گمنامی این شهید بزرگوار به دنبال اطلاعاتی در خصوص او می‌گشتیم. بالاخره پیگیری‌هایمان به نتیجه رسید و در اثنای سفر، دیداری با شهناز رضایی همسر و رضا شمشادیان فرزند این شهید در دفتر کار امیر قربانی فرمانده پایگاه یکم هوانیروز کرمانشاه مهیا شد. در فرصتی که داشتیم، گفت‌وگویی با همسر شهید که خواهر و دختر شهید نیز است، انجام دادیم و در خلال آن، رضا شمشادیان فرزند شهید نیز از افتخار به پدری سخن گفت که هشت ماه قبل از تولد او به شهادت رسیده بود.

 خانم رضایی فصل آشنایی‌تان با شهید شمشادیان چگونه رقم خورد؟

من و شهید همشهری بودیم و در یک کوچه زندگی می‌کردیم، آشنایی ما هم از همان دوران همسایگی رقم خورد. من آن زمان در سپاه دانش بودم و به عنوان معلم خدمت می‌کردم. یحیی هم دانشجوی دوره افسری بود و مدرک خلبانی بالگردش را در سال 54 یا 55 گرفت بود. وقتی که در سال 56 به خواستگاری‌ام آمد ادامه تحصیلش در دانشکده را پشت سر می‌گذاشت. همان سال نامزد شدیم و اوایل سال 57 هم به خانه بخت رفتم. بعد از ازدواج چون شهید شمشادیان فارغ‌التحصیل شده بود، به اصفهان منتقلش کردند و زندگی‌مان را در این شهر شروع کردیم. من 20 سال داشتم و یحیی هم 22 ساله بود.

چه شناختی قبل از ازدواج با شهید داشتید و این شناخت بعد از ازدواج چه تفاوت‌هایی کرد؟

شهید آدم مهربان و متواضعی بود. وقتی که از خانه بیرون می‌آمد از بچه کوچک گرفته تا افراد سالخورده احترامش را داشتند و این به خاطر خوش‌اخلاقی و مردمدار‌ی‌اش بود. از فرط تواضعی که داشت هیچ وقت لباس نظامی به تن نمی‌کرد و همیشه او را با لباس شخصی می‌دیدیم. بعد از ازدواج اما تمام آن صفات خوبی که از ایشان سراغ داشتم چند برابرش برایم ثابت شد. به این ترتیب که می‌دیدم او به عنوان یک همسر و مرد خانه‌ام بسیار مهربان‌تر، دلسوزتر و به اصطلاح بامعرفت‌تر است. فرزند اولمان شهره که به دنیا آمد، فهمیدم یحیی پدری نمونه نیز است و بسیار به دخترمان عشق می‌ورزید.

سال 57 که ازدواج کردید، مقارن با پیروزی انقلاب اسلامی بود، نظر شهید به عنوان یک نظامی در خصوص انقلاب چه بود؟

یحیی کمتر در خانه از فعالیت‌های بیرون صحبت می‌کرد. اما از حال و هوای آن روزهایش به خوبی مشخص بود که بسیار خوشحال است و از اینکه مردم مقابل رژیم طاغوت ایستاده‌اند، احساس غرور و افتخار می‌کرد. فرزند اولمان شهره 22 بهمن 57 یعنی مقارن با پیروزی انقلاب به دنیا آمد. شهید همیشه به شهره می‌گفت قدم تو برای ما مبارک بود و انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.

به نظر شما چرا نظامیانی چون همسر شهیدتان که در ارتش شاهنشاهی تعلیم می‌دادند، نسبت به وقوع انقلاب اسلامی نظر مساعدی داشتند؟

انقلاب به دوش قشر مستضعف و عموماً مذهبی جامعه شکل گرفت. یحیی هم مذهبی بود و نسبت به رعایت مسائل مذهبی تقید خاصی داشت. من قبل از انقلاب روسری به سر می‌کردم. اما بعد که با شهید شمشادیان ازدواج کردم، با خواست ایشان چادر سر می‌کردم و مخصوصاً اگر برنامه‌ای یا مراسمی بود، ایشان تأکید می‌کردند که حتماً حجاب چادر را برای خودم انتخاب کنم بنابراین ایشان با چنین روحیه‌ای که داشت از ته دل دوستدار امام و انقلاب اسلامی بود.

ولایتمداری از ویژگی‌های شهدای دفاع مقدس است، شهید شمشادیان چه نظری در خصوص حضرت امام داشتند؟

یحیی علاقه زیادی به حضرت امام داشت. شدت علاقه‌‌اش هم در دیداری که به‌ اتفاق جمعی از نظامیان با امام داشتند برایم ثابت شد. وقتی که یحیی از دیدار با امام برگشت، انگار که آدم دیگری شده بود. طوری که برادرم علی به شوخی می‌گفت: یحیی با حال و هوایی که پیدا کردی حتماً شهید می‌شوی. خود شهید شمشادیان هم از آن دیدار می‌گفت: وقتی که خدمت حضرت امام بودیم، انگار که مجذوب ایشان شده باشم، یک لحظه هم از صورتشان چشم برنداشتم و تمام بدنم می‌لرزید.

ازدواج با یک نظامی، خصوصاً وقتی که شروع زندگی‌تان مقارن با انقلاب و سپس نا آرامی‌های مناطق مرزنشین و بعد جنگ تحمیلی شد، چه سختی‌هایی داشت؟

وقتی که انقلاب پیروز شد، یحیی برای شرکت در فرونشاندن اغتشاشات کردستان وارد معرکه شد و به مأموریت‌های چند روزه می‌رفت. یکبار هم گلوله‌ای به بالگرد ایشان خورده بود که باعث پاره شدن لباس‌هایش شده بود در حالی که خودش آسیبی ندیده بود. یادم است یحیی از زیر شلوار نظامی، شلوار کردی می‌پوشید که با اصابت گلوله ضد انقلاب شلوارش سوخته بود. بعد از شروع جنگ و تا زمان شهادتش در مهرماه 1361 که دو سال طول کشید، شاید جمعاً سه ماه هم در کنار هم نبودیم. ناگفته نماند ما در سال 59 به کرمانشاه برگشتیم تا یحیی نزدیک به مناطق عملیاتی باشد. شهر کرمانشاه در زمان جنگ مرتب بمباران می‌شد و با وجود فرزند‌مان شهره و نبود یحیی، سختی‌های بسیار زیادی کشیدم. خود شهید هم تا وقتی که بود نگران حال من و بچه بود. اما به هر حال باید از کشورمان دفاع می‌کرد و طوری به مصاف دشمن می‌رفت که گاهی به او می‌گفتم: تو جبهه را بیشتر از ما دوست داری.

از عملیات‌هایی که شهید در آن حضور داشت بگویید. شنیده‌ایم که شهید شمشادیان از تأثیرگذارترین خلبانان بالگرد کبری بوده‌اند.

یحیی در طول حضورش در جنگ تحمیلی به خاطر شجاعت و رشادت‌هایی که داشت بارها مورد تشویق قرار گرفت. سه درجه تشویقی در کنار 18 سال ارشدیت به ایشان داده بودند. حتی به خاطر فعالیت‌هایش در جبهه‌های غرب کشور، فرماندار ایلام به ایشان یک کلاشینکف هدیه داده بود. یحیی وقتی به خانه می‌آمد، با ذوق و شوق می‌گفت که مثلاً طی این هفته 10 یا 15 تانک دشمن را زده‌ام. اگر هم به خانه نمی‌‌آمد در نامه‌هایش می‌نوشت که چه کارهایی کرده است و در این مدت چند تانک بعثی‌ها را زده و چه ضرباتی به دشمن متجاوز وارد کرده است.

آقای شمشادیان (فرزند شهید) شما از رشادت‌های پدر چه شنیده‌اید‌؟

امیر بابایی یکی از همرزمان پدر برایم تعریف کرده که چند بار به چشم خود دیده است شهید شمشادیان با یک موشک تاو همزمان دو تانک بعثی‌ را منهدم کرده است. موشک تاو سیمی دارد که پدر برای اطمینان از مورد اصابت قرار دادن هدف، آن را تا لحظه برخورد جدا نمی‌کردند. در حالی که خیلی از خلبان‌ها بعد از شلیک موشک، سیم متصل را رها می‌کردند، اما شهید سیم را رها نمی‌کرد تا مطمئن شود که حتماً به هدف می‌خورد.

شما هشت ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمدید، چه احساسی در خصوص پدری دارید که هرگز او را ندیده‌اید؟

درست است که من پدر را ندیدم، اما وصف او را از زبان مادر و همرزمانش بسیار شنیده‌ام، طوری که انگار او را خوب می‌شناسم. من نبود پدر را در مقاطع حساس زندگی به خوبی احساس کرده‌ام. وقتی که سال اول دبستان رفتم یا در سایر مقاطع نبودش برایم مملوس بوده است، اما همیشه به اینکه فرزند شهید شمشادیان هستم افتخار می‌کنم و سعی کرده‌ام لحظه به لحظه زندگی او را از زبان سایرین جویا شوم و از آن با خبر باشم.

پیش از اینکه به نحوه عروج شهید شمشادیان بپردازیم، خانم رضایی بفرمایید وقتی که فرزند دومتان رضا به دنیا آمد، با وجود شهادت پدرش چه حالی داشتید؟

رضا نوزاد زیبا و شیرینی بود. هر وقت به چهره‌اش نگاه می‌کردم همه سختی‌ها را فراموش می‌کردم. رضا هشت ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمد. همه مراسم ختم شهید تا آن زمان تمام شده بود، اما وقتی که پس از زایمان با نوزادم به خانه برگشتم، انگار که یحیی تازه شهید شده باشد، دوباره گریه و زاری‌ها شروع شد و همه دوستان و آشنایان ابراز ناراحتی می‌کردند. واقعاً روزهای عجیبی بود.

از آخرین وداع با شهید بگویید.

یحیی به تازگی از مأموریتی بازگشته و سه یا چهار روزی در خانه بود. من به عنوان مدیر مدرسه در محل کارم بودم که تماس گرفت و گفت می‌خواهد به مأموریت جدیدی برود. گفتم تازه برگشتی چرا این قدر زود می‌روی. گفت دشمن پاتک زده و باید بروم. بعد مقابل مدرسه آمد و با هم خدحافظی کردیم. چند ساعت بعد که به خانه برگشتم، دیدم او هم در خانه است. علتش را پرسیدم که گفت ماموریت به روز بعد موکول شده، فردای آن روز که از مدرسه برگشتم، دیدم رفته و نامه‌ای برایم برجای گذاشته است. در نامه از من خواسته بود که مراقب شهره باشم. به نظرم 7/7/61 بود که یحیی رفت و 15/7/61 هم که به شهادت رسید.

چطور از نحوه شهادتش باخبر شدید؟

یحیی روز قبل از شهادتش به من خبر داده بود که ظهر فردا برمی‌گردم. شب همان روزی که خبر بازگشتش را داد، خواب دیدم تشییع جنازه باشکوهی برگزار شده و یک خانم با دامن بسیار بلند پشت سر تشییع‌کنندگان می‌آید. روز بعد یعنی 15 مهر که از مدرسه بازمی‌گشتم اتومبیل ژیانی که داشتیم را به هوانیروز بردم تا اگر یحیی آمد با آن به خانه بیاید. شهره که آن موقع سه سال و نیم بیشتر نداشت، همراهم بود و تاکسی گرفتیم تا به خانه برگردیم. در مسیر بودیم و به نظرم ساعت 2 بعدازظهر بود که ناگهان شهره گفت: «بابا یحیی مرد.» از حرفش شوکه شدم. گفتم این حرف رو نزن. شهره با همان لحن کودکانه‌اش‌ از من معذرت خواهی کرد و گفت: ولی مامان، بابا یحیی مرد. ارتباط قلبی عجیبی بین شهره و پدرش وجود داشت و این دختر خردسال درست در لحظه شهادت پدرش از آن باخبر شده بود. به خانه مادرم رفته بودیم که چند ساعت بعد آقای مسعود سالمی از دوستان شهید به در خانه آمد و دیدم که چشمانش از فرط گریه سرخ شده است. ایشان سراغ برادرم علی را گرفت و بعد با او صحبت کرد. علی هم به من گفت که یحیی زخمی شده و پایش قطع شده است. تا شب من مرتب می‌دیدم که اهالی خانه درگوشی با هم حرف می‌زنند، هرچه می‌پرسیدم کسی جواب درستی به من نمی‌داد. با همین افکار در راهروی خانه خوابیدم و توی خواب دیدم یحیی مقابلم نشسته و در حالی که شهره را روی پایش خوابانده وصیتنامه می‌نویسد. از خواب پریدم و دیدم که ساعت 4 صبح خانه پر از جمعیت شده و دیگر یقین کردم که یحیی شهید شده است.

دوستان شهید از نحوه شهادتش چیزی به شما گفته‌اند؟

رضا شمشادیان فرزند شهید: من بعدها از امیر واعظی کمک خلبان پدر شنیدم که شب قبل از شهادت، پدرم هنگام دعای توسل بسیار گریه می‌کرده و به دوستانش گفته بود فردا شهید می‌شوم. روز بعد وقتی یکی از هلی‌کوپترهای 214 خودی مشغول جابه‌جایی مجروحین بوده است، پدرم با بالگرد کبری خود به عنوان تأمین اوج گرفته و ثابت ایستاده بودند که یک تانک دشمن از شیار یک بلندی بالا می‌آید و با گلوله مستقیم بالگرد پدر را مورد اصابت قرار می‌دهد. با اصابت گلوله تانک، کبری دو نیم می‌شود و پدرم در دم به شهادت می‌رسد و امیر واعظی هم دچار ضایعه نخاعی می‌شود.

خانم رضایی شما علاوه بر اینکه همسر شهید هستید، خواهر و دختر شهید هم هستید، پدر و برادرتان چطور به شهادت رسیدند؟

دشمن از روزهای اول تهاجم به کشورمان، شهرهای نزدیک مرز مثل کرمانشاه را مورد تهاجم قرار ‌داد. اما از یک مقطع به بعد به شدت شهر ما را می‌کوبید و مشخصاً سال 65 برای اولین بار از بمب خوشه‌ای برای بمباران کرمانشاه استفاده کرد. 7/8/65 که مصادف با بمباران خوشه‌ای شهر بود، برادرم علی رضایی مقابل خانه با اتومبیلش سرگرم بود که در دم به شهادت رسید. پدرم شهید علی اصغر رضایی هم که در همان بمباران مجروح شد، چند روز بعد در بیمارستان به شهادت رسید. آن روزها خیلی از شهر فرار کرده بودند و خانواده‌های کمی مانده بودند. مادرم اصرار به ماندن داشت و نمی‌خواست برود. اما یک بار که حسابی شهر را زدند، بالاخره مادر هم راضی شد و همان روز به خرم‌آباد رفتیم؛ در حالی که پنج‌شنبه هر هفته برمی‌گشتیم تا به مزار سه شهیدمان یعنی یحیی، برادرم و همچنین پدرم برویم. واقعاً روزهای سختی بود.

آقای شمشادیان، از نبودن‌های پدر بگویید، در این خصوص چه خاطره‌ای در ذهنتان پررنگ‌تر از بقیه است؟

من سه یا چهار ساله که شدم، تازه فهمیدم پدرم کیست و وقتی که به عکس‌های خانوادگی نگاه می‌کردم، می‌دیدم خواهرم شهره با ایشان عکس دارد و من حتی یک عکس هم ندارم. کوچک بودم و به فکرم هم نمی‌رسید در حالی که هنوز به دنیا نیامده بودم، قاعدتاً نمی‌شد عکسی هم با پدر داشته باشم. یکبار که مادر در خانه نبود، به خاطر حسادتی که نسبت به شهره داشتم، عکس‌های او در کنار پدرم را قیچی کردم و عکس‌های خودم را کنار عکس پدر گذاشتم.

خانم رضایی، دخترتان در اینجا حضور ندارد که از رابطه ایشان با پدر بپرسیم، شما کمی از رابطه آنها بگویید.

این پدر و دختر واقعاً همدیگر را دوست داشتند. وقتی که یحیی به خانه می‌آمد، چند ساعت تمام وقتش را با شهره صرف می‌کرد. اوقاتی که به مأموریت می‌رفت و چند روزی طول می‌کشید، دلش طاقت نمی‌آورد و چون در نزدیک منزلمان بیمارستان ارتش بود، با بالگردش به محوطه بیمارستان فرود می‌آمد و از ما می‌خواست برای چند دقیقه هم که شده شهره را به دیدارش ببریم که خدابیامرز علی او را به دیدار پدر می‌برد. دیدار کوتاهی با هم می‌کردند و یحیی دوباره به مناطق عملیاتی برمی‌گشت. حتی دوستان شهید برایمان تعریف کردند که یحیی نام کد‌های پروازی‌اش را شهره گذاشته بود. بعد از شهادت همسرم، با وجودی که دخترم شهره سن کمی داشت، اما هر وقت هلی‌کوپتری از آسمان رد می‌شد، کنار پنجره می‌دوید و می‌گفت بابا اومد. هنوز هم که سی‌و‌چند سال از شهادت پدرش می‌گذرد، هرگاه نامی از او می‌شنود، ناخودآگاه اشک‌هایش سرازیر می‌شود.

ثبت شده در سایت خبرگزاری بیان گلپایگان
کد خبر : 20984 و در روز سه شنبه 18 فروردین 1394 ساعت ۲۲:۳۱:۱۳
2024 copyright.