مرد خداجو در دانشگاه «طنز»
تازه گی ها بعضی از مردان خداجو و خدا محور، وقتی تصادفن (1) جایی کنار سفره ی «مسئولیت» پیدا می کنند – و با فروتنی و شکرگذاری همان جا می نشینند- یادشان می افتد؛ باید کلاسی هم برای تدریس در دانشگاه بردارند، بلکه از کاروان عاملانِ به معروف (2) عقب نمانند… البته آن طور که من فهمیدم، این علاقه به علم ورزی و اندیشه محوری، در کنار علاقه به «حقوق بشر»! از سال های قبل در دل این عزیزان، جا داشته و نمی توانسته یک هَوَس آنی بوده باشد، که مایه ی تاسف آقای ابوالعَلاء مَعرّی ، تفتازانی و… بشود! که در سرای باقی به سینه بکوبند و از دست آن ها به «شیطان» پناه ببرند!
به عنوان مثال، یکی از همین آقایون حدود ده سال پیش، مدرک لیسانس اش را گرفته بوده و داشته از آن برای کاریابی کُپی می گرفته – طبیعی ست آن وقت ها مثل ما بیکار بوده و وجاهت چندانی نداشته- خلاصه همینطور که داشته کپی برای کاریابی می گرفته چشمش به چندتا دانشجو در«کافی نت» می افتد و بَدَش نمی آید مدرکش را توی چشم آن ها فرو بکند! – همانطور که هر انسان شریفی ممکن است از این کارها بکند – اما دانشجوها که فقط به پیشرفت تحصیلی شان فکر می کردند، گیج بازی در می آورند و به روی خودشان نمی آورند که مثلن ما فهمیدیم تو چه مدرکی داری! چون می خواستند زودتر تحقیقشان را از کافی نت بگیرند بدهند به استادشان که استادشان یک راست برود بریزدشان تو سطل آشغالی جهت بازیاف!- و خودشان هم بروند اعتکاف – برای همین زیاد به او توجه نمی کنند. او هم از همان موقع تصمیم می گیرد بروَد به عنوان استاد در دانشگاه تدریس کند! چرا برود دانشگاه تدریس کند؟! برای این که این ضایعه – این که کسی به او توجه نمی کند- را جبران کند. اما از آنجایی که روزگار در مواقع بدشانسی نقشه های موذیانه ای غیر از نقشه های آدم می کشد ، آموزش دانشگاه به او جواب رَد می دهد و وقتی زیاد پافشاری می کند مستخدم فداکار- ریزعلیِ گَنجَوی- با جارو دنبالش می افتد!
نتیجه این که این عزیزِ تازه مدرک گرفته ی عصبانی، تصمیم می گیرد دیگر به دانشگاه نرود، تا وقتی که خود دانشگاه بیاید التماسش را بکند! بنابراین طی برنامه ای سنجیده عصبانیت را کنار می گذارد، به هوس های جوانی پشت پا می زند و خودش را به صاحب منصب های آگاه و نکته سنج، نزدیک می کند، تا این که کم کم راه زندگیش عوض می شود و به درجه ای از خداجویی و خدامحوری می رسد! گذاشتن ته ریشی مؤمن پسند، شرکت در امورات فرهنگی، سینه زنی و عَلم کِشی برای اهل بیت (ع)، توزیع شربت در ایام شادی، مجری گری، پادویی، نظریه پردازی(3) و …
تا نهایتن به برکت یافتن صراط مستقیم و آشنایی با جادوی عصر ارتباطات، جایی در کنار برادران دینی برای نشستن سرِ سفره ی «مسئولیت» پیدا می کند (آب باریکه ای در باغچه!) و با مفهوم «حقوق بشر» از نزدیک آشنا می شود! حالا موقع دستیابی به «جایگاه» علمی- آکادمیک است!
بله. حالا یادش می افتد دوباره سری به دانشکاه بزند! اما این بار، نه مثل قبل با ریخت مبتذل یک دانشجو! بلکه با یک کُت خاکستری رنگ، اندکی معنویت، یک لبخندِ ژوکوند! و کمی حرکات پانتومیم – مثل بالا بردن ابروها موقع لبخند، تکان دادن کلّه، جوری که متفکر به نظر برسد، دست کشیدن به محاسن و…- چون می داند حالا دیگر رئیس دانشگاه شخصن به استقبالش خواهد آمد، کیف را از دستش خواهد گرفت، کتش را در خواهد آورد و به چوب لََواسی(!) خواهد زد، کلاس ها را نشانش خواهد داد، و دست به سینه خواهد ایستاد تا مَردِ دست اندر کارِخداجو، هر کلا سی را دوست داشت بردارَد! و مرد خداجو هم حق دارد موقع انتخاب کلاس ها کمی پانتومیم بازی کند!
همه چیز طبق برنامه پیش می رود- چون حالا دیگر خوش شانسی رو کرده و روزگار دست از موذی گری برداشته – سال تحصیلی آغاز می شود و شخصیت داستان ما، وارد دانشگاه می شود. حالا می تواند به راحتی در کلاس قدم بزند – وهر بیست دقیقه یک بار- سر دانشجوها فریاد بکشد! دستی به محاسنش بکشد و دانشجوهایی که عبارت «احترام به بزرگتر» مثل یک عبارت انگلیسی برایشان ناآشنا است را حذف کند ، ابروهایش را بالا ببرد و برای آن هایی که سرشان تو لاک خودشان است مثبت بگذارد، و در نهایت لبخند ژوکوندی بزند و بروَد برای خودش در اتاق اساتید چای بریزد!
البته چنین نمایشی گاهی هم با اوقات تلخی قاتی می شود، زیرا وقتی مرد خداجوی خدامحور- که حالا اندیشه محور هم شده – به خودش می آید تازه می فهمد همان دوتا کتابی را هم که خوانده فراموش کرده است. بنابراین شب ها قبل از نماز شب، از اینتر نت جزوه می گیرد و صبح ها بعد از زیارت عاشورا، سرکلاس به دانشجوها دیکته می کند. تلفن همراهش در این فاصله صد بار زنگ می خورد و او در افکار ملکوتی خودش غوطه ور است! به دانشجویی می گوید «از روی جزوه بخوان!» و خودش از پنجره به غروب آفتاب و سفر غازها در افق نگاه می کند و به پلّه های(4) بعدی ترقّّی و «جایگاه» های بلند تر فکر می کند… و عینکش را جا به جا می کند!… دیدید غافلگیر شدید! انسان خداجو عینک هم داشت!
________________
پی نوشت:
1- چون این آقایان اصلن دنبال مسئولیت نیستند و باید با زور بروی از خانه بیاوری شان سر کارهای دنیوی!
2- «عامل به معروف» کسی را گویند که در جهت معروف تر شدن عمل می کند! (فرهنگ ملانُقَطی)
3 – یکی ازنظریات جدید ایشان؛ مسایل جامعه شناختی سه دسته اند الف) دسته ی اول ب) دسته ی دوم و از همه مهمتر پ) دسته ی سوم!
4 – پله پله تا ملاقات خدا
علی رضا طاهری نیا