«سُخنی برای فرهیختگان»
من از سال های دیر و دور شهرم همان قدر بی خبرم که از روز قتل عام نیشابور! فقط حس می کنم این شهر، بیش از آن چیزی است که وانمود می کند؛ مثل یک سرباز پیر که دیگر روزگارش را با برق انداختن پوتین ها و کوتاه کردن سبیلیش می گذرانَد. اما نباید این طور به او نگاه کرد. کافی ست برهنه شود تا حجم عضلات شانه هایش را ببینید که هنوز هم مثل یک تخته سنگ زیر پیراهن چروکیده اش زنده است.
من از گذشته های شهرم بی خبرم و نمی دانم که سرباز پیر چقدر افتخار با خودش از تاریخ آورده و از چه مصیبت هایی گریخته و چه قتل عام هایی را به نظاره نشسته که این چنین پیشانی در هم کشیده و ساکت به شب و روز می نگرد!
من از تو هیچ نمی دانم ای سرزمین با شکوه من! آن چه را که مورخان از تو گفته اند تا از زبان خودت نشنوم باور نخواهم کرد اما تو ساکتی و این طور که خیره نگاه می کنی گویا همه چیز را فراموش کرده ای! ساکتِ ساکت! اما من خوب می دانم عاقبت دوباره چگونه به سخن در خواهی آمد!
آن روز که ساکنان تو تکانی بخورند و دوباره در راه اعتلای تو، سر از بالین رفاه بردارند و دست از دامن جاه بکشند و فرهنگ پروری را نه با ترس و طمع، که با ذوق و اعتماد، لباس عمل بپوشانند، آن روز تو دوباره لبخند خواهی زد و در پیِ اسب اَت خواهی گشت و پوتین هایت را در گذار آبکَند ها گل آلود خواهی ساخت. و درود بر ما مادامی که بسوی افق های دور می تازیم و از صخره ها بالا می رویم و از دامنه ها سرازیر می شویم! ما در راه سَربازی تو جانبازی خواهیم کرد و فرهیختگان دیگری به جهان تقدیم خواهیم نمود.
دیروز به مدیر مسئول نشریه گفتم « شما چقدر جا می توانید به زندگی فرهیختگان اختصاص دهید؟» گفت «فکرِ کمبودِ جا را نکن!» گفتم «این تنها فکر نکردنی ست که به درد می خورد!»
* این قسمت را به جای «سرآغاز» مد نظر داشتم اما گاهی نوشتن اختیار را طوری از آدم می گیرد که وقتی کار را تمام می کنی می فهمی چه از آب در آمده!
«یک عمر فکر تهمتن بودیم
أفراسیاب از آب در آمد»
علیرضا طاهری نیا