شاعر قلابی
یکی از مسئولان بساز بفروش شهر ما، که این روزها هم سَر پر مشغله ای دارد و سلحشورانه در تمام سنگرهای مدیریتی، تجاری و مالی ظاهر می شود و دست دژخیمان و اجانب را از منابع پول و ثروت کوتاه می کند و همه ی این جان فشانی ها– الان نزدیک پانزده سال می شود – باعث شده که نتواند حتی یک کلمه کتاب یا مقاله بخواند، برای همین همیشه حرف های پانزده – بیست سال قبل را تکرار می کند، بله، این مسئول چاق و جان برکف، در زمان های بسیار دور- در یک زمستان خیلی دور!- نزدیک بود دیوانه بشود! اما متأسفانه قسمتش نبود دیوانه بشود و به جایش یک شعر گفت!! یک شعر خیلی خوب که تقریبن مال دوره ی منوچهری به آن طرف است! این شعر که مثل هر شعر دیگری عصاره ی شخصیت آفریننده ی آن به شمار می رود، پُر از غلط است! و سَربسته همین قدر برایتان بگویم که از این شعر پر رمز و راز، آدم یک کلمه اش را نمی فهمد و بَسکه قدیمی است، یک داروینِ از جان گذشته لازم دارد تا رویَش مطالعات دیرینه شناسی انجام دهد. و آن قدر از کلمات؛ هَمی، غَمی، بِشُد، بِرَفت، ایدَر، ایدون باد! ایدون باد! و … لبریز است که شعر ابوالقاسم فردوسی پیشَش شعر نو بِحساب می آید!
طرح از خانم شهلا خوبرو
خلاصه این مسئول بساز بفروش دلسوز که همکاران اسمش را (بِساز آقا!) گذاشته اند معلوم نیست چگونه در یکی از شب های سرد زمستان خواب نما شده و چنین مضامین بلندی را ساخته است و معلوم نیست چرا آن شب وحشتناک از چشم مورخان دور مانده و در تاریخ جهش های بشری به ثبت نرسیده است. شبی که وقتی آقا کار را تمام کرده شعر را در سوراخ دیوار قایم کرده و بعد از کمی حالی به حالی شدن، قطره اشکی هم افشانده است! و صبح تصمیم گرفته مثل میرزاده ی عشقی سبیل بگذارد ولی فورَن به خود آمده و دور این کار را خط کشیده و آن را برای موقعیت اجتماعیَش خطرناک دانسته است. اما بعد از آن تصمیم گرفته چهره ی چاق و ریش دارِ هنری خود را به همه نشان دهد برای همین شعر عرفانی اش را دست گرفته و در تمام جلسات اداری شهرستان خوانده یا دست کم در فرصت مناسب اشاره های ملیحی به آن کرده! و در شانزده جشنواره آن را شرکت داده است که البته از نتایج جشنواره ها هیچ خبری نشده جز آن که شعرش را پس فرستاده و زیرش نوشته اند؛ «به جای شعر گفتن جوجه تیغی می چراندی بهتر بود! واقعَن که جویبار هنری!!» ولی او به روی مبارک نیاورده و دلسرد نشده است و هنوز هم که هنوز است به عملیات چریکی خود ادامه می دهد!
… در یکی از روزهای هفته گذشته، وقتی تمام پرچم داران عِلم و مُنجیان فرهنگ شهرستان، جلسه ای برای مبارزه با ناتوی فرهنگی گرفته بودند و تند تند میوه و شربت می خوردند، ناگهان یک نفر از میان جمع فریاد زد؛ «آقایان و…خانوم! » – آخر یک خانم بیشتر در جمع حضور نداشت – دوباره گفت؛ «آقایان و خانوم! حَرضتِ عباسی یکیتون شعری درباره ناطورِ فرهنگی بگه و قال قضیه را بکَنه؟! به خدای احد و واحد! اگه این شعر گفته بشه و در یکی از سه هفته نامه ی وزینِ شهرستان چاپ بشه، در آینده ای نزدیک، به حول و قوه ی الهی، ناطورِ فرهنگی ریشه کن میشه! حالا کی حاضره؟؟ تا سه میشمُرم؛ یییییک……دوووو….»
در آن لحظه جناب بِساز آقا ، که مشغول بلعیدن یک موز دُرسته بود، دستپاچه شد. نگاهی به اطرافیان کرد و موز را قورت داد. طوری که نزدیک بود خفه شود و با صدایی که تا به حال کسی از او نشنیده بود – مثل خُرخُرِ گربه ای مَلوس- گفت؛ «من! …من! … شعرفاخر! …من! ..آقا اجازه! ..مَعو!» و غش کرد!
حضار در جلسه ترسیدند. یکی گفت؛ «جناب بِساز آقا دوباره دیوانه شد!» یکی گفت «جناب بِساز آقا فشارش افتاد!» یکی گفت «خدا رحمت کند همه ی اموات را! الفاتحه!» یکی گفت؛ «بیچاره از گرسنگی مُرد!» یکی گفت؛ «دماغشو نیگا کن! به بقیه صورتش نمی خوره، عینِ بادوم زمینی می مونه!!» یکی گفت؛ «آدم بالا سر مُرده، از بادوم زمینی صحبت نمی کنه!» یکی گفت «بچه ها کی صداش خوبه یه دهن روضه برامون بخونه فیضی ببریم!؟» یکی گفت «به گمانم دوست بساز بفروشش سرش کلاه گذاشته بود. الهی گور به گور بیفته!» یکی گفت «حیف شد چه مرد نازنینی، تازه شعر نو هم می گفت! الهی بمیرم!!…» و اورژانس آمد!
هفته ی بعد شب شعر باشکوهی همراه با موسیقی سنتی برگزار شد! همه منتظر بِساز آقا نشسته بودند و خمیازه می کشیدند. ناگهان شاعر چاق و وارسته ی ما پشت تریبون ظاهر شد و بعد از سلام و درود و تحیّت و نیایش، و همچنین آرزوی مرگ برای دشمنان و مُعاندان کوردل – که از قضا خداوند آن ها را احمق و کج و کوله خلق کرده بود – و دعا برای تمام کسانی که در سنگر های نَرم مشغول جان فشانی هستند مثنوی معنوی را تقدیم کرد؛
«بلغورنامه!»
– بگفتم چه سان تو بِکردی فرار مُرَجَّح نمودی فرار بر قرار!
حضار به هم نگاه کردند و کلّه ها را چنان که پُر نشلن بدهد تکان دادند؛ «به به! به به! منوَّر نمودی عشقی!»
– چو من را ببینی هم ایدون شوی؟ به سان بَر غمی همچو دُژخیم شوی؟!
– آفرین!! اَعِد! أعِد! آفرین!!
هُژیرِ گَوِ گَبرِ گُرد آفرید بخندید و بر گفت و ای وَرپرید!!
– احسنت! احسنت! طیب الله انفاسکم!
و….
این چنین شد که قرائت «بلغور نامه» نیم ساعتی طول کشید و از این که برای هزارمین با این شعر خوانده می شد، خودِ شاعر بیشتر از همه مشعوف شد! و به حمدالله ناتوی فرهنگی هم ریشه کن گردید!
از خدا خواهیم توفیق ادب!