خانه تکانی دل
خانه تکانی دل
اواخر اسفند ماه هستیم و خانواده ها در تدارک سال جدید در تکاپو هستند.این طرف آن و طرف شهر را که می بینی همه مشغول خانه تکانی خانه و محل کارشان می باشند. در طرفی چشمم به رفتگر زحمتکش شهرداری افتاد که با جاروی دست بلند خود در زیر لب شعری می خواند و گرد و غبار از کوچه ها و معابر شهر می زدود. در سمت دیگر بچه ها شاد خوشحال دست در دست پدر و مادر خود به سمت بازار می رفتند تا لباس نو بخرند و به قول معروف خودشان را نو نوار کنند.چشمان بچه ها از خوشحالی برق میزد و چشمان پدر و مادرش نیز برقی دیگر ..! از خودشان میزدند تا فرزندشان خدای ناکرده احساس کمبود و کاستی نکند. همسرش میگفت نمی خواهی چیزی برای خودت بخری و با لبخندی پرمعنا می گفت من که لباس هایم نو است و نیازی ندارم. مشکلات زیاد بود ، اما دقیق که نگاه می کردی دلشان شاد و خرم بود.در طرف دیگر خانواده ای بود که سر مد روز و رنگ و … با هم در حال بحث بودند و از مغازه دار سراغ لباس های مارک دار و برندی که در ماهواره دیده بودند را می گرفتند که مبادا جلوی فک و فامیل و همسایه کم بیاورند و پیش خودشان پوز فلانی و فلانی را بخاک بمالند ! آخر سر هم دیدم با کلی نِق و نوق از مغازه خارج شدند.
مغازه ها پر بود از اجناس جدید و نوشته های تبلیغاتی آنچنانی پر زرق و برق دار تا تو را به آنجا بکشاند.رفتنت با خودت بود و برگشتت با خدا! همه به نحوی داشتند خودشان را برای سال جدید آماده می کردند.از بازار بیرون آمدم و سوار ماشین شدم در راه چشمم به خانه سالمندان افتاد.فرمان را چرخاندم و کمی آن طرف تر از گل فروشی گلی خریدم و به سمت آنجا رفتم.
وارد محوطه شدم و داشتم به سمت ساختمان میرفتم که صدایی ضعیف اما از روی شوق فریاد زد حمید،حمید و … سرم را که چرخاندم پیرزنی را دیدم که گویی مرا با پسرش اشتباه گرفته بود.آنقدر با ذوق و شوق مرا صدا میزد و به سمتم می آمد که دلم نیامد بگویم من پسرتان نیستم.اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغضیگلویش را گرفته بود که نمی توانست سخن بگوید.گل را به او دادم و کنارش رفتم تا از او احوال پرسی کنم اما گویی پر بود از درد و رنج و دلتنگی که به زبان نمی آورد تا مبادا اوقات فرزندش را تلخ کند.چقدر خوشحال بود!گویی همه دنیا را به او داده اند! زیر لب داشت حرف هایی را پچ پچ می کرد. کمی نزدیک تر که شدم متوجه شدم که دارد فرزندش را دعا میکند! با خودم گفتم روزگار غریبیست؛چه آدم هایی پیدا می شوند که دلشان می آید والدین خود را در این مکان ها قرار داده و حتی چند ماه یکبار هم به آنها سر نمی زنند.چقدر یک انسان می توانند سنگ دل باشد.قدیمها احترام والدین را فرزندان چگونه داشتند و حال چگونه؟ بعضی ها می گویید عجب روزگار بدی شده اما نه روزگار همان روزگار است بلکه آدم هایش بد شده اند.
بعد از کلی صحبت از آنجا خارج شدم و به سمت مسجد محله رفتم.هم محلی ها مشغول غبار روبی و تمیز کردن مسجد بودند.اون نیز غریب بود. و اگر شخصی فوت می کرد در مجالس ختم چند نفری را به خود میدید که به آنجا آمده اند.
همه جا مشغول غبار روبی هستند اما غبار روبی اصلی را فراموش کرده اند؛آن هم اینکه غبار از دل و روح خود بزدایند.دل و روحی که این روز ها پر شده از زنگارهای دنیایی و نفاق و دورویی و … . با خدای خود خلوتی باید کرد که در این روزها جایش در میان زندگیمان خیلی خالیست.آیا آخرین باری که با خدایت خلوت کردی را به یاد داری؟! آخرین باری که دلت را به دریای او زدی به یاد داری؟! سال جدید در راه است و عمر ثانیه به ثانیه میگذرد؛ مبادا در غفلت ثانیه های این دنیا ثانیه های آخرتت را از دست بدهی! پنجره دلت را باز کن و نور را به خانه ی قلبت جای ده ؟! کمی با دقت گوش کنی صدایی تو را فرا می خواند که ای بنده ام درهای رحمت و امیدم همیشه به روی تو باز است نزد من بیا .کینه ها را به دور بیانداز و نفاق و دورویی را از دلت بزدا .هیچ وقت دور نیست؛درهای دلت را به روی آسمان باز کن تا زنگارهای دل و روحت از آن خاج شوند.سال جدید را با توکل به خدا آغاز کنی و در راهش قدم برداری ، سستی و کجی از تو دور خواهد شد.خدا همین نزدیکی هایست ، در کنار تو …
تهیه شده در گروه فرهنگی و اجتماعی