بازهم علیرضا مسافر کربلا
نزدیک عملیات والفجر بود،علیرضا آمده بود مرخصی تا در مجلس عقد خواهرش شرکت کنه،از اول صبح تا شب دنبال کارها بود.خریدها،تزئینها،آماده کردن خانه و … عصر هم آمد پیش خواهرش و گفت:آجی،خیلی مراقب باش اول زندگیتون با گناه شروع نشه.اگه می خوای خدا همیشه پشت و پناهت باشه اجازه نده کسی تو مجلس شما گناه و کار خلاف شرع انجام بده.آن شب علی خیلی زحمت کشید،خیلی خسته شده بود.وقتی هم که مجلس عقد تموم شد پیشنهاد کرد دعای توسل بخوانیم؛خیلی ها خوششون نیومد.بعد خودش تنهائی رفت توی اتاق و مشغول دعا شد.
نیمه های شب بیدار شدم،علیرضا مشغول نماز شب و قنوت بود و مرتب استغفار میکرد.صورتش خیس از اشک بود.بعد هم با حالت عجیبی مشغول خواندن نماز صبح شد.
انگار پروردگار در مقابلش ایستاده و با او صحبت میکرد.آنقدر عاشقانه نماز می خوند که من را هم تحت تاثیر قرار داده بود.بعد از نماز دیدم صورتش خیلی سرخ شده.جلو آومدم و دستم را روی پیشونیش گذاشتم،دیدم تب شدیدی داره.شاید برای اولین بار بود که بعد از دوازده سال می دیدم پسرم مریض شده !!! گفتم مادر چی شده؟چیزی برات بیارم ؟گفت:هیچی نیست،به خاطر خستگیه،یه کم بخوابم خوب میشم. بعد رفت و خوابید.
دو ساعت بعد از خواب بیدار شدم.دیدم علی خوابه ولی هنوز تب داره.رفتم تو آشپزخونه که براش دارو بیارم.وقتی برگشتم با تعجب دیدم که بلند شده و مشغول پوشیدن لباسه.با تعجب گفتم:کجا مادر؟تو حالت خوب نیست.با چهره ای خوشحال و خندان گفت:خوب خوبم،باید برم،بچه ها تو جبهه منتظرند.گفتم یعنی چی؟نمی ذارم با این مریضی راه بیفتی و بری!خیره شد تو صورتم.حالت عجیبی داشت، با صدای اهسته گفت:کدام مریضی!الان توی خواب امام خمینی رو دیدم که اومدند بالای سرم و دستشون رو کشیدند رو صورتم و گفتند:پاشو،حرکت کن!اشک در چشمانش حلقه زده بود،با تعجب نگاهش می کردم،جلو اومدم،دستم را روی پیشونیش گذاشتم؛خیلی عجیب بود، اثری از تب نبود.
التماس دعا
آزاده هشت سال دفاع مقدس-حاج محمدرضا آقا محمدی